چرخ های هواپیما که می‌کوبد روی باند فرودگاه از خواب بیدار می‌شوی. خیلی نخوابیده ای اما خواب آلوده نیستی... انگار تمام لحظات عمرت را منتظر همین لحظه بوده‌ای... خواب کجای این معادله می‌تواند باشد! آسمان بغداد یکدست سیاه پوشیده. لکه ابر سفیدی به دامن ندارد. مهتاب هم نیست. رفقا به استقبال آمده اند. مرکب‌ها آماده‌ی حرکت که نه، پروازند. چند ثانیه بیشتر با آرزوی روز و شبت فاصله نداری. برای مرگ خونینت نامه ای نوشته ای و دعوتش کرده‌ای به فرودگاه.... او هم آمده. ثانیه‌ها را می‌شمارد. ۱۸، ۱۹، ۲۰... صدای انفجار قلب گنجشک ها و نخل‌ها را از جا کند. دود دل شعله ها کشید رو به آسمان و... پرواز بعدی از باند فرودگاه بلند شد. دل سنگ و خاک و خار بیابان ریش شد. شیون دیوارهای ترکش خورده گوش زمین را کر کرد. آتش خونِ دریا را سرکشید و... خیال کرد قائله تمام شده. قائله اما همان سحر دمید. آفتاب که زد همه دیدند ققنوس افسانه نبود... دوباره زاده شدن، در هزاران هزار مرد و زن زاده شدن را دیدند. با چشمهای خودشان‌. درون خودشان... بیچاره آتش خیال می‌کرد شب است، تاریک است، دور است، کسی نمی‌بیند. چه می‌دانست عالم خیره می‌شود به تو و تو طوفان حکم می‌کنی! چه‌می‌دانست به دمیدنی خاموشش میکنی! بی‌نوا تو را نمی‌شناخت...💔