واقعا نمی توانستم کسی را بین خودمان ببینم، هنوز هم احساسم فرق نکرده،
اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، پکر می شوم.
بچه ها می دانند.
علی می گوید: ما باید بدویم تا مثل بابا
توی دل مامان جا بشویم.
می گویم: نه، هر کسی جای خودش را دارد. علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد.
دعا کرده بودم آن قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم حس کنم. همین طور بود،
وقتی بغلش کردم، احساس خاصی نداشتم. با انگشت هاش بازی کردم. انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش. باور نمی کردم بچه ی من است.
دستم را گذاشتم جلوی دهانش،
می خواست بخوردش. آن لحظه تا فهمیدم عشق به بچه یعنی چه.
گوشه ی دستش را بوسیدم. منوچهر آمد، با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی.
از بس گریه کرده بود، چشم هاش خون افتاده بود.
تا من را دید؛ دوباره اشک هایش ریخت. گفت:«فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.»...
علی را بغل گرفت و چشم هایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بود.
پسری با چشم های مشکی درشت و مژه های بلند.
علی را داد دستم روزنامه انداخت کف اتاق و دو رکعت نماز خواند؛
نشست، علی را بغل گرفت و توی گوشش اذان و اقامه گفت.
بعد بین دست هایش گرفت و خوب نگاهش کرد.
گفت:«چشم هایش شبیه توست، هی توی چشم آدم خیره می شود؛ آدم را تسلیم می کند.
تا صبح پای تختم بیدار ماند؛
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
#مجیر
#رمان_انقلابی
#رمان_خواندنی