باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شانزدهم روزهای انتظار به پایان رسید و ما به نقطه ی وصل رسیدیم قر
خستگی روز عقد زیاد بود و موقع ناهار باربد اتاقش را برای اينکه راحت باشیم انتخاب کردوبه آنجارفتيم برای اولین بار اتاقش را براندازکردم یه استقلالی دوآتیشه با کلی عکس آقا وشهيدآويني،شهید همت،یکی از شهدایی که بیشتربه چشم ميآمدشهید برونسي شهید موردعلاقه اش بود و یک کمد کوچک که کلی داخلش دفتروکتاب و سربندو واکمن وراديوي کوچولو بود!نظم و ترتیب از سر و کول اتاق ميباريد!يک پسرمنظم و اتو کشیده!به به!وارد اتاق شد!لبخندازلبانش محونميشد ،دیگر مال او شده بودم شرعا قانونا!خجالت می کشیدم انقدر همه چیز سریع پیش رفت که باورم نميشدحالادر اتاق اوهستيم ...اینکه یک پسر به دختر نزدیک میشود خب عادی و معمولی نبودونيست واحساسات و عواطف جور دیگری میشوند و قلب آدم انگارميخواهداز دهان بیرون بيايد! ذهنم درگيرافرادبيرون از اتاق بودوحياي زنانه حکم میکرد خیلی خلوتمان طول نکشد و باربد خان هم قبول کردند ومن یک نفس عمیق کشیدم اما همینکه پا از اتاق به بیرون گذاشتم متلک های فاميل هردوطرف شروع شد سعی کردم متانت خودم را حفظ کنم ونشنيده بگیرم مامان نوشین و مامان راضیه بلدبودندبحث را عوض کنند و خلاصه گذشت تاعصري باربد صدایم کرد!عصبی نبود ولی نگران ودستپاچه به نظر می آمد..نمیدانم چرادستش روی دهانش بودوبافاصله صحبت میکرد ازمن خواست که امشب آنجابمانم!ولي خداجانم کمک!من نميتوانستم برای اولین روز عقد آن هم در خانه ی همسرم بمانم!عرف ورسم بر رفت وآمدچندساعته بود ودختر شب خانه ی داماد نميماندو همین مشکل ساز ميشدقطعا!بعد از همسرم حاج آقا پدربزرگم وپدرم پیغام دادند دیگر خوب نیست بیشتر بمانیم آماده شوبرويم!فکرش را بکنید گیر کرده بودم نه دلم میخواست بمانم نه دل باربد رابشکنم!آماده رفتن شدم داخل اتاق باربد بودم که دربازشدوباربدهراسان داخل شدوپرسيدکجا؟گفتم:عزیزم ماهم مهمون داریم مامانم دست تنهاست و یه کم که کارا رو انجام دادم بيادنبالم!باشه؟ با احترام صحبت کردم ولی سرم داد زد ومن که اصلا انتظار نداشتم بغض تلخی به گلویم چنگ زدو خفگی را داشتم تجربه ميکردم.باید کاری میکردم وبه مادرم گفتم و چاره بر این شد که به آقا جونم و پدرم بگم که راضیه خانم تنهایی سختشه و باید بمونم کمک کنم کاراتموم شد سریع میام!اما هردودلخورشدند!اشک بود که به بستر صورتم آرمیده بود وجاخوش کرده بود! چقدر عمرشادي کوتاه بود و غم به جام دلم سرازیر شده بود!طفلکی من!وارد زندگی مشترک شده بودم و این رفتارها برایم ناشناخته بودندازخجالت فاميلهاي باربد نمی توانستم سرم رابلندکنم آنها که نمی دانستند باربد به من چه گفته!درجواب کنایه یکی از اقوام که باپوزخندگفته بود دومادسرخونه دیده بودیم عروس سر خونه خير!گفتم: خیلی ببخشید ما اصلا رسم نداریم شب موندگاربشيم خونه ی دوماد اما آقاباربد خواهش کردن بمونم و کمک حال مادرشون باشم اگر امری ندارین برم کمک راضیه خانم تاديرنشده چون خونوادم مهمون دارن و منتظرم هستن!عمه هاو خواهراي باربد داشتن از جواب من سرکيف میشدن و زیرکی ميخندیدن که مامان راضیه به دادم رسید و بشقابارو دستم داد تا پاکشون کنم..چشمی گفتم و مشغول شدم..ولی ته دلم چه بلوایی بود...خدا رحم کنه فقط..زیر لب گفتم وبا آه مشغول کار شدم! ... و این سرگذشت ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌