من روز عروسی رسیدیم خونه مامانم انقد تشنم بود که به خواهرم گفتم اب بیار شربت اورد ریختمش رو لباسم حالا شوهرم بیچاره با دستمال لباس منو تمییز میکرد جاش نمونه یکی دیگه هم شب حنابندون دسته گل رو دادم مادرشوهرم گفتم بده دسته خواهرم اونم فکر کرده بود میگم بگیر دستت دیگه بادسته گل وسط میرقصید ول نمیکرد منم نگران دسته گل بودم کنده نشه