سلام🌹 من ۵ساله که ازدواج کردم این داستانم مال شب اول عقدمونه منو شوهرم دختر خاله پسرخاله ایم بخاطر فامیل بودنمون همه خانواده ها مخالف ازدواج ما بودن تا بعد چهار سال که خونه مادربزرگمون تو روستا شوهرم با مادربزرگم وزن عمو خودش صحبت کرد هر دو قبول کردن که واسته ازدواج ما بشن چون هردو بزرگ خانواده هابودن دیگه کسی روحرفشون حرف نزد و در عرض ۴ روز ما با هم عقد کردیم😊 چون همه شهرستان بودیم خانما تویه اتاق اقایون تویه اتاق ما هم که تازه عروس داماد بودیم تویه اتاق خوابیدم 🙈 شوهرم خواست رابطه داشته باشیم با اینکه ۴سال باهم در ارتباط تلفنی بودیم وکم وبیش با هم راحت بودیم ولی من بازم خجالت میکشیدم بعدم میگفتم شاید کسی بفهمه زشته خلاصه داشتم قانعش میکرد که بیخیال بشه 😱 یه یهو یه گاز محکم از لپم گرفت و منم جیغ زدم 🙊 اونم ساعت دونصف شب🙈🙈 مادرم که فکر کرد ما کاری کردیم که جیغ من رفته بالا برای جلوگیری از ابروریزی سریع الکی دوتا قابلمه رو برمیدار باسرو صدا میشوره و بهم میزنه حالا فکر کتین ساعت ۲ نصفه شبه😂😂😂🤣🤣🤣 که ما بفهمیم بیدارن و صدامون میشنون من از خجالت مرده بودم🤕🤕🥴 وشوهرم داشت با صدای بلند میخندید شده بود اش نخورده ودهن سوخته😢😢 حسابی ابرومون رفت هنوز که هنوز یادش میفتم خجالت میکشم ☺️☺️☺️