~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part45 ساره رو دیدم که داره میاد سمتم ولی نگار پیداش نبود -خوب ا
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ -آره عزیزم -ان شالله سلامتی خوشبخت بشی گلم ،شوهرت کجاست تو ماشین که همراهت نبود ؟ -شلمچه است خادمه اونجا +البته نگار جون با آقاشون چند روزی صیغه هستن تا ان شالله بعد شلمچه عقد کنن -عه چرا صیغه گلم چرا یکسره عقد نکردین -حقیقتش رو بخوای بابام میگفت حداقل همدیگرو بشناسیم برای همین -ان شالله که خیره گلم،به حق مولا علی خوشبخت بشین . -ممنونم همچنین عزیزم +من که اینجا هویچم نه همه زدیم زیر خنده و رفتیم سمت درب بانوان ساعت نزدیک ۱۰ بود که وارد اتاق شدیم که پشت ما خادمی اومد داخل و گفت:خانم های عزیز راس ساعت ۱۰ خاموشی ،ایتراحت کنید که کاروان هاتون فردا میخوان شما رو ببرن برای بازدید ها خسته نباشید. عمه و مادر نگار خوابیدن و حاج خانم داشت قرآن میخوند . که برق رو خاموش کردن و حاج خانم همین جوری موند چرا قوه موبایلم و روشن کردم و رفتم پیشش. +حاج خانم خاموشی زدن داشتید قرآن میخوندید؟ -آره مادر چند خط بیشتر نمونده بود ベ +بیاین با موبایل من نور بزنید بخونید -دستت طلا عزیزم ، ممنون حاج خانم قرآنشو خوند و موبایل رو بهم داد من که اصلا خوابم نمیگرفت ولی این ساره خوب تو عمق خواب بود نگار روش و اون سمت کرده نمیدونم بیداره یا خواب ولی انگار خوابه منم که هر کار کردم خوابم نگرفت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم ۳ تا خادم کنار هم نشستن و حرف میزنن و یواش میخندن دلم میخواست برم پیششون ولی خجالت میکشیدم که بیخیال شدم ○•○•○•○•○•○•○•○•○ 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از 👇 به قلم:(علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10