🌈 مراسم قرآن به سر شروع شده بود رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من ، یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد بند بند دلم لرزید یاد حرم افتادم یاد عهدی که با آقا بستم مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه مگه میشه آقا زیر قولش بزنه اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه ! همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون میدونستم خدا بهتریناشو به من میده اما امشب منم حاجت دارم ، امشب منم درد دارم امشب منم آرامش میخوام چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این جمع بغضمو رها کردم الهی به علی بن موسی .... بعد از تمام شدن مراسم رضا فاطمه رو بغل کرد رفتیم دنبال عزیز جون و باهم رفتیم سمت خونه فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم رفتیم توی اتاق خودمون حالم خیلی خراب بود1 1 7 رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست مثل همیشه سجاده هامونو پهن کرد نه توی اتاق برد حیاط زیر دل آسمون شب شب شهادت امیر المؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود رضا اومد داخل اتاق رضا: خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟ منم از خدا خواسته ،سرمو به علامت مثبت تکون دادم و رفتم وضو گرفتم چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط شروع کردیم به خوندن نماز شب بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهام و به آسمون نگاه میکرد رضا: رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو ،خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیه ای مثل فاطمه به من اما رها جانم ،حرم بی بی زینب هم الان در خطره ،بی بی الان تنهاست ،دلت میخواد ما هم مثل شامیا باشیم و سکوت کنیم ) اشک از چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه ( رضا: چه بارون قشنگی داره میاد امشب نه؟ - رضا جان ،با حرفات آتیشم نزن ،برو ، من کیم که اجازه ندم ) رضا نشست و پیشونیمو بوسید ( رضا: خیلی دوستت دارم رها - منم خیلی دوستت دارم ،جان جانانم تا اذان صبح توی حیاط نشستیم و حرف زدیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛