~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۲۱ 📕 درجا بلند شدم و صدای آخم درآمد. بلعمی برگشت.
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۲۲ 📕 خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت: –آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق. دوباره استرس گرفتم. –برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم. ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت: –لابد باهات کار داره دیگه، پاشو. با بی‌میلی بلند شدم و پرسیدم: –رفتی داخل اتاق چیکار می‌کردن؟ –حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟ بی‌حرف به طرف اتاق راه افتادم. تقه‌ایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم. راستین گفت: –خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو می‌تونی انجام بدی و کمکشون کنی. در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم: –من؟ من نمی‌تونم. راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند. رامین سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه ایشون نمی‌تونن بچه‌ها هستن انجام میدن، مشکلی نیست. آقا رضا گفت: –اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –مگه می‌خواهید یه شرکت دیگه بزنید؟ راستین گفت: –فقط می‌خواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، می‌تونه کارمون رو راه بندازه. با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود. یک ساعتی با هم صحبت کردند. کم‌کم متوجه شدم که رامین می‌خواهد برایشان چکار کند. می‌خواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد. بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم: –چرا می‌خواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که... راستین گفت: –ریسکه دیگه، چاره‌ایی نداریم. آقا رضا گفت: –البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم. من به رامین ذره‌ایی اعتماد نداشتم. می‌دانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست. رو به آقا رضا گفتم: –این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست. آقا رضا با تعجب پرسید: –شما از کجا می‌دونید؟ رو به راستین گفتم: –حداقل با این آقا کار نکنید. راستین گفت: –چطور؟ –قابل اعتماد نیست. –مگه می‌شناسیدش؟ از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم: –خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش می‌کنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو می‌زدید رو چرا شرکت نمی‌کنید؟ سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور می‌رفت و راستین هم متحیر نگاهم می‌کرد. فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh