🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 1⃣1⃣
از من شنید :
"تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی. "
گفت : " چرا؟ "
گفتم : " چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. "
ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن.
می گفتم : " من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد. "
همین هم شد.
خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند :
" این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ "
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.
یادم ست یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه.
من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم.
تا چشمم بهش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم.
گفت : " چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ "
می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم :
" همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب. "
خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی.
همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش.
گفت :" آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات. "
گفتم : " خب؟ "
خندید، بیشتر خندید، گفت :
" قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشو ی؟ "
گفتم : "قول. "
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت :
"حلالم کن "
گفتم :" به شرطی که من هم بیایم. "
گفت : " کجا؟ "
گفتم : " جنوب، هر جا که تو باشی. "
گفت : " نمی شود، سخت ست، خیلی سخت است. "
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست. فتح المبین، و دزفول هم نا امن ست.
گفتم : " من باید حتماً بیام."
دلیل های خاصی داشتم.
گفت : " نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.،"
زمستان بود که رفت.
مریض شدم افتادم.
سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول.
تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح به دست بود. مرا که دید دوید. دوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد.
ادامه دارد...
↬🌿
@banoyi_dameshgh