*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۵۴ 📕
اُسوه کوتاه نیامد و باز تقلا کرد.
پری ناز با پشت اسلحه ضربهایی به صورت اُسوه زد که باعث شد لبش پاره شود و خون ریزی کند.
خواستم پیاده شوم که مرد هیولا اجازه نداد و اسلحهاش را به طرفم گرفت.
رو به پریناز فریاد زدم.
–چیکار میکنی وحشی؟ زده به سرت؟
پری ناز با ضربهایی اُسوه را به داخل ماشین هول داد و گفت:
–مثل بچهی آدم برو بشین پیش نامزدت. با شنیدن این جمله حالم دگرگون شد. دروغی که گفته بودم را چطور باید جمع و جور میکردم.
نمیدانم اُسوه با دیدن اسلحه خشکش زده بود یا با شنیدن آخرین جملهی پریناز. نفهمیدم تاثیر کدامشان بود که آرام داخل ماشین نشست و نگاهش را به موبایلی که در دستش بود دوخت. رنگش پریده بود.
همین که پریناز سوار شد کامل به طرف عقب برگشت و اسلحهاش را به طرف ما گرفت.
–تکون بخورید میزنما، با کسی شوخی ندارم.
به اُسوه اشاره کردم و با تشر به پریناز گفتم:
–اون رو واسه چی سوار کردی؟ تو مگه با من کار نداری پس چرا...
او هم با خشم گفت:
–واسه این که زیادی فضوله، کلا از همون اول همین اخلاقش باعث شد کار به اینجا بکشه.
گفتم:
–ولش کن بره، ماجرا رو خرابترش نکن، من هستم دیگه، هر کاری هم بگی انجام میدم. فقط بزار اون بره.
سعی کرد خونسرد باشد.
–ولش میکنم، فقط باید قول بده که لال بمونه، وگرنه نامزدش رو افقی دریافت میکنه.
اُسوه عصبانی گفت:
–من لال نمیشم، توام هیچ کاری نمیتونی بکنی. به محض این که پیادم کنید به پلیس خبر میدم. همینطور که حرف میزد با گوشیاش هم کار میکرد.
پریناز نگاهی به دستهای اُسوه انداخت.
–داری چه غلطی میکنی؟
بعد خواست گوشی را از دستش بقاپد که موفق نشد. برای همین از روی صندلی جلویی به طرف عقب خیز برداشت و با زور گوشی را از دست اُسوه گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد.
بعد اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.
–میگی چیکار کردی یا همینجا نفلت کنم.
به کی میخواستی زنگ بزنی؟
اُسوه گفت:
–زنگ که نذاشتی بزنم فقط تونستم عکس پلاک ماشین رو برای یه نفر بفرستم.
پری ناز با چشمهای گرد شده به مرد تنومن گفت:
–گاز بده بریم.
به اُسوه نگاه کردم و گفتم:
–لبت داره خون میاد.
دستی به لبش کشید.
به دستمال روی داشبورد اشاره کردم و به پریناز گفتم:
–یه دستمال بده.
جعبهی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد.
برگی جدا کردم و به اُسوه دادم. گرفت و لبش را پاک کرد و زیر لبش چیزی را زمزمه کرد.
همان لحظه به خیابانی رسیدیم که چند نفر در حال آتش زدن یک بانک بودند.
پری ناز گفت:
–سیا دنده عقب بگیر از فرعی برو.
سیا گفت:
–همین رو میرم بابا خیالی نیست.
پریناز صورتش را مچاله کرد.
–چی چی رو میری، دردسر میشه، یه وقت جلوی ماشین رو میگیرن آتیش میزنن.
سیا خندید.
–ماشین دزدی که نگرانی نداره.
–به خاطر ماشین نمیگم باهوش، بیخودی معطل میشیم. یه وقت درگیری میشه،
صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید و بعد شعلههای آتش دیده شد که بانک را در خودش میبلعید.
اُسوه گفت:
–اینا چرا مثل حیوون دارن همه چیز رو خراب میکنن؟
پریناز به عقب برگشت و نگاه چپ چپی به اُسوه انداخت و گفت:
–دارن حقشون رو میگیرن.
اُسوه گفت:
–مثل شما که با دزدیدن ما دارید حقتون رو میگیرید؟
سیا همانطور که به یک خیابان فرعی میپیچید خندید و گفت:
–البته ما هم الان باید پیش اونا بودیما، فعلا کار رو پیچوندیم در خدمت شماییم.
بعد به پریناز نگاهی کرد و با طعنه گفت:
–فردا باید اضافه کاری وایسیما.
پری ناز گفت:
–حالا به کامران بگو چند تا عکس هم از جاهای جدید بگیره واسه ما بفرسته که ما خودمون ارسال کنیم و گزارش بدیم.
تا فردا یه کاریش میکنیم.
سیا گفت:
–منظورت از یه کاریش یعنی بازم میخوای بپیچونی؟
پری ناز گفت:
–تو هستی دیگه، با این هیکل به جای چند نفر میتونی آتیش بزنی.
سیا بلند خندید و گفت:
–حالا ببین فردا چه آتیشبازی راه بندازم. خبرش رو شب از تلویزیون میبینی.
من و اُسوه با شنیدن این حرفها با تعجب به هم نگاه کردیم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠
@Banoyi_dameshgh