*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۷ 📕
–خب این به ماها چه مربوطه، بعضیها اینجوری دوست دارن دیگه، بیخیال. حالا بگو راستین چی شد؟ کجا بردنش؟
بیاعتنا به سوالهایم گفت:
–به ما مربوط نیست؟ اگه قرار بود هر کس بره یه گوشه سرش تو زندگی خودش باشه و بگه به من چه مربوطه که دیگه اسممون رو نمیشه بزاریم آدم. یعنی تو اینقدر خودخواهی میخوای تنهایی بری بهشت؟
با این حرفش دوباره یاد پریناز و آن صحنههای وحشتناک افتادم.
–من که شک دارم برم بهشت ولی کلا میترسم، چون میدونم هر جایی غیر بهشت خیلی وحشتناکه، دلم نمیخواد کسی اون موجودات وحشتناک رو ببینه، چه برسه باهاشون زندگی کنه، ولی خب وقتی کسی حرف گوش نمیکنه و راه خودش رو میخواد بره ما چیکار کنیم؟
–من فکر میکنم که اگه مدام یادمون بیاریم که خدا ما رو تنهایی نمیخواد و میگه هر کاری میکنید گروهی باشه و حواستون به همدیگه باشه تلاشمون رو بیشتر میکنیم. اینجور که حرف میزنی ادم فکر میکنه یه سر رفتی جهنم و برگشتیا.
از حرفش موهای تنم سیخ شد.
–خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم.
لبخند زد و مضحک نگاهم کرد.
–بهشت رو ندیدی دست مردم؟ یه کمم از اون تعریف کن.
موضوع را عوض کردم و پرسیدم:
–میگما، اصلا مگه بهشت واسه این همه آدم جا داره، اول، آخر، یه سری باید برن جهنم دیگه.
نورا جوری خندید که مریمخانم سرش را بالا آورد و نگاهش کرد.
کفشم را به کفشش زدم.
–هیس، چیکار میکنی، اینجا ایرانهها، برادرشوهرت رو تخت بیمارستانه اونوقت تو میخندی؟ اونم جلوی چشم مادر شوهرت؟ خارجی بازی درنیار.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
–خدا نکشه تو رو دختر با این حرفهات. خب چیکار کنم آخه یه چیزایی میگی که نمیتونم نخندم. چقدر خودم رو کنترل کنم.
خندهاش را جمع کرد.
– دختر بامزه، خونههای بهشتی اونقدر بزرگن که فقط، توی یکی از اتاقهایو خونت، میتونی همهی بهشتیها رو جا بدی.
به صورتش زل زدم.
–مگه میشه؟ حالا هر خونهایی مگه چند تا اتاق داره؟
لبهایش را بامزه جمع کرد.
–این بستگی به کارهای خودت داره که چند خوابه بخوای.
لبهایم کش آمد.
–من همون یدونه خواب از سَرمم زیاده، اتاق اضافی به چه دردم میخوره آخه. مگه چند نفرم. به من یدونه بدن دستشونم میبوسم.
دوباره نورا خندهاش گرفت، ولی اینبار لبهایش را محکم روی هم فشار داد و در دلش خندید.
دوباره گفتم:
–جدی میگم. به چه دردم میخوره؟
نگاهش را به سقف داد و خودش را متفکر نشان داد و سعی کرد جدی باشد.
–اگه جواب سوالی که ازت میپرسم رو درست بدی، جوابت رو میگیری.
–تو که سوال من رو جواب ندادی، ولی تو بپرس.
چشمکی زد و گفت:
–اگه منظورت آقا راستینه، حالش خوبه، توضیحش رو بعدا برات میگم.
حالا جواب این سوالم رو بده ببینم. فرق تلگرام و توییتر و اینیستاگرام تو چیه؟
–وا! یهو از بهشت رفتی به جهنم که...
–حالا تو فرقشون رو بگو...
–اوم...خب هر کدوم واسه یه کاریه، مثلا توی تویتر نمیشه فیلم گذاشت و فقط متنهای کوتاه میزارن. محتواهاشونم با هم فرق داره. کلا کار کردهاشون متفاوته،
تلگرامم همینطور، با اون دوتای دیگه خیلی فرقشه. مثلا نمیشه وسط ماه رمضون عکس یا فیلم ناهار خوردنت رو به ملت نشون بدی و بعد توی پستهای بعدیت از احترام به حقوق و عقاید دیگران حرف بزنی و بگی خارجیها به حقوق همدیگه بیشتر احترام میزارن.
لبخند زد و انگشت سبابه و شصتش را به هم چسباند.
–درسته، پس هر کدوم یه کارایی دارن. اتاقهای بهشت هم همینطورن، البته این کجا و اون کجا، اصلا قابل مقایسه نیستن، ولی فکر کنم بشه تا حدودی درکش کرد.
هر اتاقی که اونجا بهمون میدن یه کارایی داره که هر کدوم یه جور مخصوصی کارمون رو راه میندازه. اونجا که بریم میفهمیم چقدرم اتفاقا به اتاقها نیاز داریم.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و ادامه داد:
–در ضمن تو خارج ضعیفترها به حقوق قویترها احترام میزارن، چون مجبورن وگرنه از روی انسانیت به ندرت کسی کاری برای کسی انجام میده.
خیلی دلم میخواد به همهی اونها چیزیهایی که وجود داره رو نشون بدم. در مورد همین بهشت اطلاعات بهشون بدم. مطمئنم روی خیلیهاشون تاثیر میزاره و از اون زندگیهای نکبتی نجات پیدا میکنن.
–وا! خب خودشون برن بخونن، تحقیق و سرچ رو پس واسه چی گذاشتن.
آه پر دردی کشید.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh