~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part66 از زبان مصطفے💓 حرف مامان میخ شد رفت تو مغزم میترسیدم از اینکه
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ از زبان زهره💓 نزدیک به تهران بودیم برای مجتبی زنگ زدم و گفتم که بیاد دنبالمون . ساره و عمه خیلی اصرا کردن برم خونشون این ۵ روزی که عمو نیستم پیششون بمونم دلم نمیخواست چرا که پسر عمه و نامزدش خوب دوست دارن بیان اونجا من هستم سختشونه تشکر کردم ازشونو گفتم نه به پایگاه که رسیدیم ماشین مجتبی نمایان شد ، دست به سینه به ماشین تکیه داده بود وای که چقدر دلم برای چهره اش تنگ شده بود با اون لباس یقه آخوندیش جذاب تر شده بود الهی دورش بگردم من ..... بعد آقا مصطفی پیاده شد تا دونه به دونه چمدون ها رو به دست صاحباشون بده ... مجتبی هم رفت پیش آقا مصطفی که چمدون های مارو بگیره همدیگرو بغل کردن و بوسیدن هی حرف میزدن و میخندیدن ... خنده ام گرفته بود از اینکه با کسی رو به رو شده بودم که رفیق قدیمی داداشمه و خودم خبر نداشتم ، مجتبی چمدون هارو آورد گذاشت توی صندوق ماشینش عمه: مجتبی جان شما برید خونه ما هم میریم چرا ساک های ما رو گذاشتی تو ماشینت مجتبی:عمه جان وقتی ماشین هست چرا نبرمتون . بعد من و زهره میرین خونه سوار شید بریم -عمه جون زحمت میشه +چه زحمتی عمه جون داریم میریم شما هم میبریم دیگه . ساره ای که تا دودقیقه پیش مرض میریخت الان تبدیل شده به دختر ساکت و مظلوم ... عمه رفت جلو نشست و من و ساره عقب هنوز توی این فکر بودم که واقعا ساره ام مجتبی رو دوست داره از حرکاتش که یه چیزایی فهمیدم ولی هنوز دقیق نمیتونم بگم -زهره بیا بریم خونه ی ما دیگه . +نه قربونت ، والا از بس خونه ی شما بودم ها دلم برای اتاقم تنگ شده ... -زهره چرا نمیای چیزی شده اتفاقی افتاده +نه بابا تو چرا بد بینی عزیزم والا دلم برای خونمون تنگ شده ... ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10