~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part130 از زبان زهره❤️ مجتبی با من و ساره موافقت کرد و قر
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> تا صبر کنیم که مجتبی بیاد و بدونیم درب بانوان کجاست قبل از اینکه مجتبی بیاد سه تا خانم وارد درب حیاط شدن و رفتن به سمت پرده ای که زده بود و وارد شدن ... + ساره بیا باهم بریم اونجا ورودی خانم‌هاست رفتیم داخل که حاج آقایی داشت سخنرانی می کرد خیلی صحبت های قشنگی می کرد تعداد خانم ها کم بود و با من وساره شاید می‌شدیم ۸ نفر هیئت بزرگی داشتند ولی انگار ازش استقبال نمی‌شد من و ساره یه جایی پشتی داده بودیم که یه خانم سنداری اومد کنارمون نشست ساره داشت پیامکی با شخصی حرف میزد منم همینطور به رفت و آمدها نگاه میکردم که یه خانم سنداری برام آشنا آمد به صورتش توجه کردم دیدم مادر همون شهیدی هست که بغل دست عمودفن شده، مداحی شروع شد و برق ها را خاموش کردند چادرم رو آوردم پایین تا راحت تر با مادر دردودل کنم با خانم خیلی حرف زدم اولین حرف من این بود که( مادر جان کمکم کن تا بتونم واقعاً برای پسرت کاری کنم حداقل روی لبش خنده هم بیارم برام کافیه) ببین گریه ام گفتم: مادر جان ازتونمیخوام من و مصطفی را به هم برسونید حاضرم همسرش باشم همه سختی ها رو به جون بخرم رفتن به ماموریت ها همه چیز حتی مدافع دخترتون باشه با همه سختی ها میسازم فقط همسرم باشه . من نمیدونم این علاقه چجوری به وجود آمد ولی اینو میدونم که شما میتونید ما را به هم برسونید، برق هارو روشن کردن و منم چادرم رو بالا کشیدم که کلم سوت کشید ؛وای این همه آدم کی جمع شدن ساره دست روی شونم گذاشت و گفت: خب حاج خانوم خوب گریه می کنی حالا حاجتت چیه؟ رومو کردم سمتش و گفتم مگه فضولی - آدم بشو نیستی نه خجالت بکش تو روضه حضرت زهرا به من توهین می کنی + وای وای ببخشید😂 خودش هم از طرز حرف زدنم خنده اش گرفت و گفت خیلی رو داری دیدم از دور یه نفر داره به سمت ما میاد که نقاب زده ،نزدیک تر که شدم متوجه شدم نگار من و ساره بلند شدیم به احترامش...... ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10