~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part149 -غصه نخور خواهر من ان شالله خونه ی داداشت از این ب
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> نگار اومد و کنارمون نشست باهم گرم صحبت شدیم که با نظر من همه قبول کردن که دوباره چای بیارم و باهم بخوریم بلند شدم رفتم آشپز خونه توی سینی داشتم لیوان و به اندازه خودمون میزاشتم که آقا رضا یا الله گفت و اومد داخل -ببخشید زهره خانم زحمت میشه برای ما هم چای میریزید +بله چشم اول برای آقایون ریختم که تعدادشون ۳ تا بود داشتم برای خودمون چای میریختم که زنگ خونشون به صدا در اومد مگر غیر ما و آقا سهیل اینا خانواده دیگه ایی قرار بود بیاد ، به آخرین لیوان چای رسیده بودم که آقا رضا دوباره به آشپز خونه اومد و گفت که یک لیوان دیگه چای بریزم ، همین طور داشتم چای میریختم که فکرم در گیر بود که نکنه این طرف آقا مصطفی باشه ••• نه بابا فکر نکنم شاید مادر نگاره چای رو ریختم و گذاشتم روی اپن تا آقا رضا برداره سینی چای خودمون و برداشتم که ببرم آقا رضا اومد داخل و کلی تشکر کرد داشتم به سمت اتاقی که ما خانم ها نشسته بودیم میرفتم که فضولیم گل کرد که ببینم کیه سرم و بلند کردم که چشمام از کاسه در اومد آقا مصطفی وسط مجتبی و آقا سهیل نشسته بود، زود خودم رو به اتاق رسوندم و معلوم نبود که پجوری چای رو بهشون دادم وبا کلی استرس کنار ساره نشستم همه مشغول حرف زدن بودن و منم با خودم درگیر بودم هی حواسم به سمت لباس یک رنگش میرفت که انقدر قشنگ بود از یه طرف میگفتم به من چه مگه نمیخواستم فراموشش کنم اصلا یادم میره که قرار بود فراموشش کنم ولی که میدونم نمیشه -زهره جان میای کمکم کنی تا ظرف ها رو جمع کنیم با حرف نگار من و ساره بلند شدیم و به سمت آشپز خونه رفتیم آقا مصطفی سرش پایین بود و مجتبی اینا اذیتش میکردن اونم آروم میخندید•••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10