گفتم پدرشم با من این حرفها را ندارد
گفتم حسین،بابا!
بده من لباساتو مےشورم...
یڪ دستش در جنگ قطع شده بود
گفت نہ چرا شما؟ خودم یک دست دارم با دوتاپا
نیگا کن...
پاچہ شلوارش را تا زد بالا رفت تو تشت لباسهایش را پامال مےکرد
یک سر لباس هایش را مـےگذاشت زیر پایش با دستش مےچلاند
#شهیدحسینخرازی