◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم 8⃣1⃣
.
خم میشوم و ب تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارڪ شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم..
دستی ب روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم..
دسته گلی💐 ڪ برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر ب ڪاپوت همان ماشین تڪیه میدهم..
آمده ام دنبالت مثل
#بچه_مدرسه_ایا😂
میدانم نمیخـــــااهی دوستانت از این عقـــــد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم
#شیرینی بدهی آن هم حسابی..😂
درباز میشود و طلاب یڪی یڪی بیرون می آیند..
میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالی ڪ ی دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنـــــده بیرون می آیی..
ی قدم جلو می آیم و سعی می ڪنم هرطور شده مرا ببینی..
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را ڪمی بالا ✋ می آورم..
نگاهت ب من میخورد و رنگت ب یڪ باره میپرد!یڪ لحظه مڪث می ڪنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی ب دوستانت میگویی..
ی دفعه مسیرتان عوض میشود..
ازبین جمعـــــیت رد میشوم و 🗣صدایت میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمی ڪنی ومن سمـــــج ترمیشوم
_ اقا سید!عـــــلی جان؟
ی دفعه یڪی ازدوستانت باتعجب ب پشت سرش نگاه می ڪند..درست خیره ب چشمـــــان من!😳
ب شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟ی خانومی ڪارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویی ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیی..
دسته گل راطرفت میگیرم..
_ بهبه!خسته نباشیدآقا!میدیدم ڪ مسیر بادیدن خانوم ڪج می ڪنید!
_ این چ ڪاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ آرع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چ آبرویی؟؟.خب چرا معرفیم نمی ڪنی؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالی ڪ میدونم موندنی نیستم!؟
بغض ب گلویم میدود.نفس عمـــــیق می ڪشم..
_ حالا ڪ فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ ن نمیترسم!ب خـــــدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصـــن اینجا چیڪار می ڪنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصـــــت گرفته!
_ حالا گُلوووو نمیگیری..؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبـــــرا...قراربود مانـــــع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم ن!اما..
همـــــان دوستت چندقدم بما نزدیڪ میشود و ڪمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم ڪارشون چیع؟
دستت را باڪلافگی درموهایت میبری...
_ ن رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم می ڪنی..
_ هوف...برو خونه...تایچیز نشده..
پشتت را می ڪنی تابروی ڪ بازوات رامیگیرم...
♻️
#ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی
@khamenei_shohada