💐🍃🌸
🍃💖
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیست_و_هشتم
✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم.
فکری بچگانه به ذهنم خطور کرد،من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر می افتادیم و نمی دانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ای می ایستادیم.
دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم.
اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد،شکمان را عملی میکردیم
این بار هم امتحان کردم،هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد،پس باید می رفتم به
#ایران
کشور وحشت و کشتار
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم.
ماشین یان جلوی در پارک بود،حتما عثمان هم همراهیش میکرد.
بی سرو صدا وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه می آمد،گوش تیز کردم
باز هم جر و بحث
- یان تو حق نداشتی چنین غلطی کنی!قرار ما این نبود
صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت
- من با تو قرار نداشتم،ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم،نه اینکه مراسم عروسی تورو برگزار کنیم
صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم
- یان میشه خفه شی؟
لبخند گوشه ی لب یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم
- عذر میخوام،نمیشه!
میدونی،الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارای بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد،
حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی،فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانت بوده.
صدای شکستن چیزی بلند شد،پشت دیوار ایستادم،حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند
عثمان،یان اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد
- دهنتو ببند یان،ببند