خیلی دوست داشتم اربعین کربلا باشم، اما پدرم موافق نبود. چند روز بیشتر به نمانده بود. دلم شکست💔 و با همان حال به دانشگاه رفتم. در گوشه‌ای باخودم خلوت کردم. عکس محمدرضا را روبرویم ‌گرفتم و شروع به دردودل کردم واز او خواستم دست مرا بگیرد.ظهر که شد،برادرم خبرداد پدر راضی شده،من شدم. راوی:دوست