🌺 رسیدگی به مردم(قسمت سوم)
📣جمعی از دوستان شهید
🌺26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوري و آماده چاپ
شد.🌺
🌺يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا
ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم.🌺
🌺با تعجب گفتم:
شما شهيد هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟🌺
🌺گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي
نميدونستم.🌺
🌺اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره!
براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم.🌺
🌺 باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟
گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد.🌺
🌺من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت
برميگشتيم.🌺
🌺در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم.
وقتي خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا
گذاشــتم!🌺
🌺درها قفل بود. به خانمم گفتم:كليد يدكي رو داري؟ او هم گفت:
نه،كيفم داخل ماشينه!🌺
🌺خيلي ناراحت شــدم. هر كاري كردم در باز نشــد. هوا خيلي ســرد بود. با
خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني.🌺
🌺يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من
نگاه ميكرد.🌺
🌺من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده
بودي مشــكل مردم رو حل ميكردي.🌺
🌺شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد
گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن.🌺
🌺ُ تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كتم رفت. دســته كليد منزل را
َ برداشتم!🌺
🌺 ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان،
قفل باز شد.🌺
🌺با خوشــحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا
ابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم.🌺
🌺 هنوز حركت نكرده
بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟🌺
🌺با تعجب گفتم: راســت ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي
كليدهــا را امتحان كردم.🌺
🌺چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها
اصلاً وارد قفل نميشد!!🌺
🌺 همينطوركه ايستاده بودم نَفَس عميقي كشيدم. گفتم:
آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي.🌺
کتاب سلام بر ابراهیم
ادامه دارد.....
@khamenei_shohada