ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . باخنده گفت:مثلا آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛اتفاقا اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید ،از اینجا امن تر است. دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضیعت سفید شد. صمد دوشی گرفت .لباسی عوض کرد . چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. همان روز جلوی آشپز خانه ،توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چندروز که پیش ما بود،همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد. برایش یک استکان چای می بردم و جلوی سنگر می نشستم . او کار می کرد و من نگاهش میکردم. یک بار گفت:قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم . گفتم:مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. گفت:یادم هست. ولی تابستانش که میش هم بودیم ، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه باهم بودیم. چایش را سرکشید و گفت:جنگ که تمام بشود.یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. باهم می رویم از این شهر به آن شهر. به خنده گفتم:با این همه بچه. گفت:نه، فقط من و تو. دوتایی‌. گفتم:پس بچه ها را چه کار کنیم؟ گفت:تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذریمشان پیش شینا. سرم را پایین انداختم و گفتم:طفلی شینا .از این فکر ها نکن. حالا حالا ها من و تو دو نفری جایی نمی توانیم برویم. @Baserin313