ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۸
.
.
.
.
باخنده گفت:مثلا آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛اتفاقا اینجا خطرناک ترین جای خانه است.
بروید توی حیاط بنشینید ،از اینجا امن تر است.
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم.
کمی بعد وضیعت سفید شد.
صمد دوشی گرفت .لباسی عوض کرد . چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپز خانه ،توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند.
چندروز که پیش ما بود،همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی سنگر می نشستم .
او کار می کرد و من نگاهش میکردم.
یک بار گفت:قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم.
چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم .
گفتم:مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.
گفت:یادم هست. ولی تابستانش که میش هم بودیم ، خیلی خوش گذشت.
فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه باهم بودیم.
چایش را سرکشید و گفت:جنگ که تمام بشود.یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. باهم می رویم از این شهر به آن شهر.
به خنده گفتم:با این همه بچه.
گفت:نه، فقط من و تو. دوتایی.
گفتم:پس بچه ها را چه کار کنیم؟
گفت:تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند.
می گذاریمشان خانه. یا می گذریمشان پیش شینا.
سرم را پایین انداختم و گفتم:طفلی شینا .از این فکر ها نکن. حالا حالا ها من و تو دو نفری جایی نمی توانیم برویم.
@Baserin313