چند سال قبل یک داستانی خوندم که نام کتاب الان درست خاطرم نیست 🤔
شخصی می گفت در حال مسافرت بودم که با پیرمردی فقیر و نابینا همصحبت شدم
پیرمرد نابینا گفت :روزگاری در همین دشت و صحرا گله های گوسفند و شتر من مشغول چرا بودن
روزی سوار بر اسب بودم و نوه پسری پشت سرم نشسته بود (نوه ای که از جانم بیشتر دوستش داشتم)
از کنار گله ها و چوپان ها عبور می کردم و از دیدن این همه ثروت خود لذت می بردم 😊
در همان حال غرور عجیبی مرا فرا گرفت و خطاب به نوه ام گفتم :می بینی پدربزرگ تو چه ثروتی دارد؟!
آنقدر ثروت دارد که اگر خدا هم بخواهد او را فقیر کند، چند سال طول می کشد!!! 🤦
این حرف را که زدم، ناگاه دیدم ابرهای سیاه و تیره در آسمان ظاهر شد و در عرض چند ثانیه سیل عظیمی به راه افتاد...
من برای نجات جان خودم و نوه، اسب را رها کردم و بالای کوه رفتم، به غاری پناه بدم و بعد از چند لحظه باران سیل آسا بند آمد
از غار خارج شدم، دیدم تمام گله ها را آب برده 😱
دور و برم را نگاه کردم ببینم اسبم کجا رفته، صدای فریاد نوه ام را شنیدم، برگشتم دیدم گرگی می خواهد به او حمله کند 😰
تفنگ را نشانه گرفتم، از شدت دستپاچگی، تیر به نوه ام خورد و کشته شد 😰😱
آنقدر عصبانی شدم که تفنگ را بر سرم کوبیدم، که بر اثر ضربه آن جفت چشمانم کور شد 😓
با یک حرف نابجا و درواقع زیرسؤال بردن قدرت خداوند، در عرض چند دقیقه تمام هستی ام را از دست دادم 😓
استغفرالله واتوب اليه 🤲
https://eitaa.com/HaghBaAliAst110