🌹 شعر یار غار شهید آوینی، یوسفعلی میرشکاک در فراق سید شهیدان اهل قلم: کیستم من بنده ای از بندگان مرتضی  قطره ای از بحر ناپیدا کران مرتضی  سایه وار افتاده ام بر آستان مرتضی  مدعی هرگز نمی فهمد زبان مرتضی  باطن دین محمد بود جان مرتضی بر زمین افتاده دیدم آسمان خویش را رقص مرگ جان و پایان جهان خویش را در کف طوفان رها کردم عنان خویش را گم شدم اندر نشان بی نشان مرتضی آخرین دژ نیز ویران شد کجا پنهان شوم  در کدامین دره تاریک سر گردان شوم  با چه امیدی حریف مرگ در میدان شوم  مردگان را بعد ازو چون بر در فرمان شوم  کیست بردارد درفش کاویان مرتضی جز منافق را ندیدم منکر مردان مرد  کاه اجمال حصولی کی شناسد کوه درد  درنگنجد در ضمیر صوفی سودا نورد  آنکه سر تا پا حضور آمد به میدان نبرد  در مسلمانی ندیدم همعنان مرتضی شاه شطرنج سیاست مات خون مرتضاست  درکف جن و ملک رایات خون مرتضاست  بر زبان جبرئل آیات خون مرتضاست  نشر دین در انتشار ذات خون مرتضاست  دین ما شد تازه با خون جوان مرتضی  دین ما گفتم نه دین دین فروشان دغل بوالحکم کیشان قبض و بسط جهل مستدل آیت قرآن به لب، تلمود پنهان در بغل فهم دین مصطفی را جسته مفتاح از هبل  از من بیچاره تا درماندگان جام جم  در جفا با مرتضی پروا نکردیم از ستم  چون علی، او در صمد افتاده و ما در صنم زین میان، شیر خدا او بود ما شیر الم در میان شاعران یک جان آگاه کو؟ در میان اهل حکمت یک شهادت خواه کو؟ آنکه چون حیدر بگرید نیمه شب در چاه کو؟ گر تویی سام نریمان! نک کمان مرتضی  ای دریغا مقتدای خویش را نشناختم  والی صاحب ولای خویش را نشناختم  آشنایان! آشنای خویش را نشناختم فاش می گویم خدای خویش را نشناختم https://eitaa.com/Basir_MN