از شهید پلارک: قبل از عملیات با گردان رفته بویم . یک روز دیدم سید احمد از بیدار شده ولی تمام می لرزد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «فکر کنم تب و لرز کردم.» بعد از یکی دو ساعت به من گفت: «امروز باید حتما برویم رضا (عليه السلام)». اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا (عليه السلام) بود. از احمد پرسیدم: «چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا (عليه السلام)؟» او به اصرارِ من گفت: «دیشب خواب یک را دیدم که به من گفت: تو در بهشت . من خیلی کردم تا به‌ حال او را بودم، گفتم: تو الان ؟ گفت: در بهشت رضا (عليه السلام)». احمد آن ‌روز آنقدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی‌دانست پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف‌ها زد. یکی از آشنایان شهید سید احمد پلارک را می‌بیند. او از شهید تقاضای می‌کند. که شهید پلارک به او می‌گوید: «من شما را کنم. تنها می‌توانم شما را کنم که شما بخوانید و به آن و عنایت داشته باشید. همچنین را دارید. در غیر اینصورت از دست من برنمی‌آید». https://eitaa.com/Basir_MN