#دو_واله_مدافع
#قسمت_چهاردهم
هوالسبحان
مرتضی: ای به چشم، یه تک چرخ زد و منم مثه همیشه یه علی بلند گفتم.
اینقدر عطر نارسیس زده بود داشتم پشت موتور خفه می شدم.
من: اوووه، چقدر عطر زدی؟
مرتضی: دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودت دوباره اون عطر خوبه رو زدی، اسمشم نمی گی .
دنبال بهونه بودم یه جوری سر حرف رو باز کنم، رسیدیم خیابان وحدت، معجون رو خوردیم، داشتیم برمی گشتیم، مرتضی گفت داداش بریم یکم سر قبر شهدا فرهنگسرا بشینیم؟
من: گفتم بریم.
فرهنگسرای محلمون پنج تا شهید گمنام دفن شده بودند.
اونجا شده بود پاتوق بچه بسیجی های محل.
رفتیم نشستیم.
مرتضی؟
بله.
یه سوال بپرسم؟
بپرس داداش!
دختره رو از کجا می شناختی؟
سرشو انداخت پایین.
من: آهان یعنی الان داری خجالت می کشی؟
گوشیمو برداشتم یه کلیپ از مجتبی رمضانی که برای شهدای گمنام خونده بود رو گذاشتم.
شهید گمنام سلام...
دوباره ازش پرسیدم، گفت براچی می پرسی؟
گفتم تو اصلا اونو ندیدی، نمی شناسی از کجا پیداش کردی؟
سکوت کرد.
گفتم سید نامرد حتما اومده هی تعریف کرده تو رو هوایی کرده!
مرتضی: داداش تهمت نزن، به سید ربطی نداره.
پس چی؟ زود باش بگو.
مرتضی: خودش اومد.
من: خود کی؟
مرتضی: خود طرف.
من: یعنی چی؟ خود دختره اومد گفت بیا عاشق من بشو؟
مرتضی:آره
یاحسین، مرتضی داری راست میگی؟ بخدا اگر اذیت کنی همین جا پیش شهدا دفنت می کنم.
بخدا راست می گم.
ادامه دارد...
@Bastamisar