( قاضی فاسد و طمع کار ) روزی مردی قصد سفر کرد. پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد، به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار. پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از وی خواست. قاضی به او گفت: من تو را نمی شناسم.! مرد شاکی شد و به پیش حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد. حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو "وارد شو" و امانتت را بگیر. روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به "حج" سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جز امانتداری ندیده ام.! در این وقت صاحب امانت داخل شد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. پولم را نزد تو گذاشته ام. قاضی گفت: این کلید صندوق است، برو خودت پولت را بردار. بعد از دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. حاکم خندید و گفت: ای قاضی امانت آن مرد را از تو پس نگرفتیم مگر با وعده دادن کشور ، حالا اگر کشور را به تو بسپارم با چه چیزی آن را از تو پس بگیریم؟ حاکم او را زندانی و از کار برکنار نمود و او را مجبور کرد تمام اموالی را که از مردم دزدید به آنها پس دهد ... https://eitaa.com/Bayynat