🌹باسلام محضر شما
🔷چهره مرگ
الإمامُ الحسنُ عليه السلام ـ لَمّا قالَ لَهُ رجُلٌ : ما بالُنانكرَهُ الموتَ ولا نُحبُّهُ؟ ـ : لِأنّكُم أخرَبتُم آخِرَتَكُم ، وعَمّرتُم دُنياكُم ، وأنتُم تَكرَهونَ النُّقلَةَ مِن العُمرانِ إلَى الخَرابِ .
امام حسن عليه السلام ـ در جواب مردى كه به او عرض كرد : چرا مرگ را ناخوش داريم و آن را دوست نداريم؟ ـ فرمود : زيرا شما آخرت خود را ويران و دنيايتان را آباد كرده ايد و دوست نداريد از آبادانى به ويرانه منتقل شويد.
🌹مولانا معتقد است که مرگ و مردن پوسیدن نیست ، بلکه از پوست و پوسته به در آمدن است.
🔹کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
🔹چرا به دانه انسانت این گمان باشد
🔸کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
🔸ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
▪️نقل میکنند روزی ناصرالدین شاه قاجار به مسئول باغ وحش تهـران گفت : وصـف بـاغ وحش را زیاد شنیده ام ، مایلم روزی به تماشـا بیایم ، روزی که بنا بود فردایش شاه برای تماشا و بازدید بیاید . از قضـا شیر مرد . و البـته بـاغ وحش هم بدون شیر هیچ شوری ندارد . از اینرو مسئول باغ وحش کسی را پیدا کرد و گفت :به تو صد تومان می دهم به شرط آنکه فردا برای چند دقیقهای پوست شیر را به تن کرده و در قفس شیر باشی ، و همینکه ناصرالدین شاه آمـد ، تـو هـم غرش کنان از این سو و آن سوی قفس جولانی بدهی ، و آن شخص هم پذیرفت . همان روز پوست شیر را به تن کرد و به درون قفس آمد و در برابـر نـاصـرالدین شـاه غـرش کـنـان ایـن سـو و آن سو رفت . ناصرالدین شـاه خیلی خوشش آمد . سپس به قفس کناری رفت ، . قفـس پلنگ بود ، پلنگ نیز چابک و چالاک قدم میزد و به کار خود مشغول بود . ناصرالدین شاه از پلنگ هم خوشش آمد . به مسئول باغ وحش روکرد و گفت : مـن از کوچکی مایل بودم ببینم وقتی پلنگی کنار شیری قرار می گیرد چه اتفاقی می افتد . . مسـئول بـاغ وحـش گفت : من همین الان آنها را کنار هم قرار می دهم تا شما تماشا کنید . مردی که در پوست شیر رفته بود این سخنان را شنید ، اما هیچ فکر نمی کرد که این اتفاق بیافتد و پیش خود گمان میکرد که این یک تعارف ساده است و تمام می شود . اما مسئول باغ وحش در قفس پلنگ را باز کرد و پلنگ هم غرش کنان به داخل قفس شیر پرید . شیر ترسید و عقـب عقـب رفت ، پلنگ آرام و اهسته به او گفت : نترس من هم یکی هستم مثل تو ، به تو صد تومان داده اند رفته ای در پوست شیر ، به من هم صد تومان داده اند رفته ام در پوست پلنگ .پس نه من پلنگم نه تو شیر ، بلکه هر دو در پوستیم .
🔹 حـال داستان ما در دنیا نیز دقیقاً همینگونه است . یعنی همه در پوسـتیـم ، خیلـی ها شیر می نمایند اما نیستند و خیلی ها هم پلنگ به چشم می آیند اما پلنگ واقعی نیستند . و مرگ روزی است که آدمها از پوست بیرون آمده و حقیقت خود را نشان می دهند .
💐سعدی می فرماید:
🔹بسا سـوار که آنـجـا پیاده خـواهـد شد
🔹بسا پیاده که آنـجـا سـوار خـواهـد بـود
🔸بسا امیر کـه آنجا اسيـر خـواهـد شد
🔸بسا اسیر که فـرمانگـزار خـواهـد بـود
🔹بسـا امـام ریـایـی و پیشـوای بزرگ
🔹که روز حشـر و جـزا شرمسار خواهد بود
▪️بنابراین ، در حقیقت با مرگ ، مشت آدمها وا میشود . درسـت مـثل دانه ای که تا زیر خـاک نرفته خود را نشان نمی دهـد ، امـا همینکه در خاک فرو می شود دیری نمی پاید که بالا آمده و آنچه را در خود داشته آشکارا میسازد . مولانا نیز همین را می گفت که : ما مثل دانه ایم و روزی بالا می آییم ، مـثل دلویـم که به چاه رفته و سرانجام بالا می آید ، و یا مثل یوسفیم که در چاه فرو شد اما بالاخره بالا آمد .
🔹مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
🔹که گور پرده جمعیت جنان باشد
🔸فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
🔸غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
🔹تو را غروب نماید ولی شروق بود
🔹لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
🔸کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
🔸چرا به دانه انسانت این گمان باشد
🔹کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
🔹ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
https://eitaa.com/Bayynat