بسم رب نور.✨🍃 سلام رفقا🙋‍♀امیدوارم حالتون خوب باشہ🤗 واما نفر بعدی,نویسنده ای با مخاطب خاص.😍 همهمه ای تمام سالن را فرار گرفت.مجتبی که دیگر طاقت شنیدن نام کس دیگری رانداشت رو به محیا کردوگفت:<خیلی خوشحال شدم ابجی کوچولو>وروبه بابا حسن کرد وگفت:<من میرم خونه...🚶‍♀ ناگهان مامان فهیمه گفت:<مجتبی,توراصدا زدند😥 مجتبی که به زحمت نفس می کشید گفت:<اما امااین امکان نداره> گفت:<برو ,پسرم برو روی سن💥⚡️ اقای ایرانی گفت:<حق میدم که اقا مجتبی متعجب باشه;چون من هم به اندازه ی ایشون از این تصمیم متحیر شدم.اقا مجتبی,بفرمایید ونامه تون را بخونید.💛💫 عرق سردی بر پیشانی مجتبی نشست وبی حرکت کناربابا حسن ایستاد.بابا حسن در گوش مجتبی گفت:<چرا منتظری؟برو روی سن وبه خود اقا توسل کن.>✨🍃 اشک گرمی بر صورت مجتبی نشستوتمام وجودش راگرم کرد.مجتبی آرام آرام قدم برداشت وبه روی سن رفت .نفسی تازه کرد ونامه را خواند.......🍀 💞 😄❤️ @Bedoonsemmat✨🍃