#رؤیای_واقعی
#پارت_۴
خواب بودیم که گوشی سارا زنگ خورد:
الو سلام
چی شده؟
چرا داری گریه میکنی
آروم باش بهم بگو چی شده؟
وای یا صاحب الزمان!
الان حالش چطوره؟
باشه باشه تا فردا خودمو می رسونم.
بعد از تمام کردن مکالمه ای که بین سارا و نمیدونم کی بود
با نگرانی منتظر حرفی از سارا بودم
که صورتش با گچ دیوار یه رنگ شده بود
سارا با چشمای اشکی گفت:
_بابام تصادف کرده الان اتاق عمله!
+وای یا ابوالفضل
_باید تا فردا خودمو برسونم شیراز
+باشه عزیزم آروم باش الان باهم میریم ترمینال توکلت به خدا باشه عزیزم
_اگه بابام طوریش بشه من چیکار کنم؟
+سارا این حرفا از تو بعید تو که الگوت حضرت زینب (س) باید صبور باشی عزیزم حالا هم پاشو با هم بریم ترمینال
سارا توی اون حال بدش هم به فکر من بود :
هانیه این تحقیقمون چی میشه پس؟
من با لبخندی که از مسئولیت پذیری
سارا روی لبم اومد گفتم:
سارا جان نگران اون نباش اونو من تکمیل می کنم.
بعد از اینکه سارا رو راهی کردم
انگار که یه آب سرد روم ریخته باشن
وای از الان به بعد من باید تنهایی با آقای فرهمند تحقیقاتمون رو انجام بدم.
ای خدا چی میشه کرد.
این سری هم مثه سری های قبل به حضرت زینب(س) توکل کردم