از اول دی مدام دل دل می‌کردم برای نوشتن. انگار که بخواهم دِینم را یک‌جوری ادا کنم به دی‌ماهِ همیشه سرد! نمی‌شد اما... داغ چهارساله عدل خورده بود به هشتاد روز ویرانی و دل خون و زخم های بی التیام. نه اینکه کلمه از دستم بیفتد و هزار تکه شود؛ نه! چهارسال زخمِ یک جای خالی، آن‌قدر عمیق هست که بشود بی وقفه هزار صفحه نوشت و دم نزد، اما دست دست می‌کردم تا نشانه‌ای از راه برسد و قصه، خودش قبل از نیمه‌شب سیزدهِ دی بریزد توی دفترم. و ریخت... درست پیش از سالگرد عزیزِ عزیزِ عزیزم، لابلای تلخیِ هشتادمین روز نبرد حق وباطل، یک رفیق ناب، به دیدار یار رفت. او به آرزویش رسید و هزار هزار کلمه‌ی لال ریخت وسط صفحه‌ی جهان! قصه‌ی امسال از چهارِ دی شروع شد: به نام خدا...هنوز داشتیم هوای مسمومِ دنیای بدون حاجی را نفس می‌کشیدیم که عطر رزهای دمشقی به فرودگاه بغداد رسید! والسلام..