حلقهٔ ازدواجش انگشتر عقیقی بود که از مشهـد برایش خریده بودند دستش که کرد گفت : به این میگن حلقه‌ی دو دنیا و خندید ، خیلی دوستش داشت ... موقـع خداحافظـی تازهِ عروسش نگاهش کرد و گفت : قولت یادت نره ! منتظـرم بمــان تا با هـم وارد بشیم ! تیر خورده بود ڪنار قلبش ؛ انگشتر را در دستش فشار داد و با آرامش چشم هایش را بست ...