یک روز توی مسیری از منطقه داشتیم برمی گشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره، از تهاجم حرامیان به کشورشان، داشتند برای ما دست تکان میدادند و دنبال خودروی ما دویدند. محمدحسین به راننده گفت: بایست. وقتی خودر ایستاد هر آنچه خوردنی و تنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم و موقع حرکت گفت بچه ها نگاه کنید این دختر و پسرهای چقدر زیبا و قشنگ و مثل عروسک هستند. آهی کشید ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: «یاد علیرضا افتادم ،دلم برایش تنگ شده و ادامه داد، دیشب زنگ زدم ایران واحوال علیرضا را بپرسم ومادر علیرضا گفت علیرضا عکست راگذاشته کنارش وخوابیده. 🕊🌷 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin