پتو پیچ
در عملیات فتحالمبین اولینبار سازمان رزم را برای کرمان و دیگر استانهای جنوب شرقی تشکیل داده بودیم و برخورد خشک و نظامی نداشتیم. بسیجیها خودمانیتر برخورد میکردند و ما هم سخت نمیگرفتیم.
یک روز با معاون خودم که «منصور همایوننفر» بود، کار داشتم و بهجای اینکه او را بخواهم، به چادرش رفتم. چند نفر از مسوولان تیپ نشسته بودند. همه هم دوستان صمیمی همایوننفر بودند. پرسیدم: «منصور کجاست؟» یکی از آنها گفت: «رفت بیرون.» همین که خواستم برگردم، صدای خندهی بچهها را شنیدم. فهمیدم چیزی را پنهان میکنند. دور چادر را نگاه کردم. چشمم به پتویی خورد که گوشهی چادر بود و یکی روی آن نشسته بود. همان وقت پتو تکان خورد و صدای منصور به هوا رفت. بچهها جانشین مرا داخل پتو پیچیده بودند
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin