*﷽* چهار پنج تا بودیم. می خواستیم از قنات ملک برگردیم کرمان. از مراسم ترحیم پدرش بر می گشتیم. ایام محرم بود.از ماشین پیاده شد. گفت : صبر کن من از بچه ها خداحافظی کنم. مدتی گذشت نیامد. رو کردم به بقیه و گفتم : دیر نکرده؟ رفتم تو مسجد. صدایش قبل تر از اینکه ببینمش می آمد. داشت نوحه می خواند. حاجی نشسته بود روی منبر و بچه ها حلقه زده بودند دورش ، یا حسین می گفتند و سینه زنی می کردند. هر بار یادم می آید خودم را سر زنش می کنم. می گویم کاش فیلم گرفته بودم. حظ می کردی حاجی رو کنار بچه ها می دیدی. راوی : ابراهیم شهریاری 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin