سلام حضرت آفتاب ، مهدی جان در مسیر اندیشه ام تا چشم کار می کرد ، شب بود و ناامیدی و سردی و دلتنگی . جانم از هجوم بی کسی ها به تنگ آمده بود و زندگی به رنجی بی پایان شبیه بود ... به ناگاه در اضطراب مرگ زای اطرافم ، نام تو را به آسمان دلم آویختم ؛ صبح شد . بهار شد . آرامش آمد . سپیده سر زد . امید جوانه زد و من به برکت تو زنده شدم ... آنکه تو را ندارد ، چه دارد؟...