✍ میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم : این که خیلی خوبه ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون میگذره، این همه به هم وابسته‌ایم و روز به روز هم بیشتر میشیم . گفت: آره، خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه ...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی گفت: نه زهرا زبونتو گاز بگیر . اصلاً‌ منظورم این نبود ... حساسیت بالایی بهش داشتم . بعد شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید" پرسیدم: چرا؟!؟! گفت: با چند تا از رفقا شوخی میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . امین هم چای دستش بود. ریخت روش ناخودآگاه زدم تو صورت امین چون ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد امین گفت: حالا جواب زنمو چی بدم گفتیم: یعنی تو اینقده گفته بود: نه… ولی همسرم💞 خیلی روم حساسه .... مجبورم بهش بگم شاخه درخت خورده تو صورتم ... وگرنه پدرتونو در میاره... از مأموریت بر‌گشته بود . از شوق دیدنش میخندیدم با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش ... میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستـــــــم گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی . تقصیر خودته که مراقب خودت نبودی. بااااید بریم پماد بخریم ... هر شب خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید هرلحظه جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا 😔 🎤 راوی: همسر شهید مدافع حرم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin