『 بیٺالحسن 』
『 بیٺالحسن 』
مادرم گفت: حسنجان پاشو آمادھ شو مادر… دیگہ میخوام برم فدڪمو بگیرم ...
نمیدونے چہ قندی تو دلم آب ڪرد ... مادرم بہ جای مرد مےخواست منو ببرھ گفت: حسنجان تو بیا مواظب من باش…!