سلام حالتون خوبه رفقا...؟ توی این روزهای قرنطینه و در آستانه هجده سالگی ، به سفارش و تشویق دو استاد عزیزم ( استاد مهدوی بزرگوار و دکتر صیادی عزیز ) تصمیم گرفتم داستان قسمتی از زندگیم رو که واقعا میتونم به سال تحول مسیرم نام گذاری کنم رو براتون بگم.... یه روز گرم تابستونی یکی از رفقا ( مهدی آقای ابراهیمی گل 🌷 ) تماس گرفت که میای بریم زیارت؟ یادمه تقریبا نزدیکای ماه رمضان بود گرچه هوا گرم بود و حال نداشتم و خیلی کار ریخته بود سرم ، گفتم دل شو نشکنم و قبول کردم.( کلا آدم پایه ای ام😂 ) سر ده دقیقه خودمو رسوندم بهش سوار اتوبوس شدیم و دقیقا صندلی پشت راننده نشستیم. داشتیم صحبت میکردیم و غیبت بقیه رفقا رو😅. راه طولانی بود و مسیر هم ترافیک . یکم که خسته شدیم طبق معمول کله هامون رفت تو گوشی. مشغول چک کردن اخبار تلگرام بودم و هی از این کانال به اون کانال میرفتم که یهو راننده اتوبوس چنان زد رو ترمز که زهره ام ترک برداشت😂😅 و سرم رو آوردم بالا و یه نگاه به ابراهیمی کردم و باهم خندیدیم یهو چشمم نظرش به یه پوستر تبلیغاتی که جلوم چسبونده بودن ، جلب شد . روش نوشته بود : 💫 حفظ قرآن کریم در یکسال شبانه روزی 💫 😍 اسکان + آموزش + تغذیه 😍 در نگاه اول خیلی عالی بود ولی من اصلا تو ذهنم فکر نمی کردم که واقعا بشه قرآن رو حفظ کرد ، اونم تو یه سال 😯😳🙃!!!!!!!! چون از قبل خیلی تلاش کرده بودم ولی موفقیت آمیز نبود.... رفتیم زیارت و برگشتیم خونه ظهر حوالی ساعت 3 بعدازظهر بود که حضرت پدر از محل کار برگشتند خونه و بعد از احوال پرسی و.... ، یه عکس بهم نشون دادند. جالب بود ! دقیقا همون پوستر پشت صندلی راننده اتوبوس بود...👌😅 گفتم چه جالب ، منم امروز همین رو دیدم پدر گفتند مثل اینکه زنگ زدند و شرایط رو پرسیدن گفتند فکراتو بکن و خبرش رو بهم بده . علی عینی گفتم و رفتم. زیاد بهش فکر نکردم و به پدر گفتم خوبه ! ثبت نام میکنم گفتند خودم ثبت نامت میکنم.... دیگه از فرداش همش بهش فکر میکردم و شروع کردم به حفظ از صفحه اول کلام الله..... ( میخواستم وقتی رفتم اونجا از بقیه بچه‌ها جلو باشم ) یعنی داشتم خودمو تو حفظ یکساله می دیدم😂😂 ثبت نام انجام شد منتظر خبرشون بودم که قراره چی بشه ماه رمضون شروع شد و خیلی سریع بگم ، رسیدیم شب سوم از شبای قدر 🕋 یادمه دیر به مراسم رسیدم و حسابی شلوغ شده بود همون شب با اوس کریم صحبت کردیم و مردونه سنگ هامون رو از هم واکندیم و حفظ قرآن رو ازش طلب کردم... دل رو زدم به دریا ، دریایی که میدونستم با  موج هاش قراره بعضی اوقات حالمو بگیره و گاهی باهام راه بیاد و دریانوردی کنم. ظهر چند روز بعد باهام تماس گرفتند و گفتند که چهارشنبه صبح ساعت 9 بیاین واسه مصاحبه... سرتون رو درد نیارم...! شب قبل مصاحبه داشتم از استرس تلف میشدم😂 هی با خودم می گفتم خدایا چی میخوان سوال کنن.... خدایا.... خدایا.... دلم طاقت نیاورد و به شماره ای که داشتم پیام دادم که مصاحبه شامل چه سوالاتی میشه و در جواب پیامک اومد که : سلام تست روخوانی و روانخوانی و سوالات شخصی🌷  یاحق 😂 یخورده آروم شدم صبح پاشدم و رفتم و رسیدم به آدرس موردنظر بعد از پرکردن یه عالمه فرم و مدارک ، بالاخره نوبتم شد که برم داخل. صلوات فرستادم و رفتم تو. یادمه یه سالن تقریبا بزرگ با کلی صندلی چیده شده بود و یه نفر روی یکی از صندلی ها ، پشت میز نشسته بود. اجازه گرفتم و نشستم... واقعیتش از اون بنده خدا ترسیده بودم ( ایشون رو در اینجای داستان معرفی نمیکنم💜🙃 ؛ بزارید به موقعش مفصل براتون میگم😳 ) اگر بخوام چهره شون رو براتون تعریف کنم که تصور کنید ،  یه همچین مشخصاتی یادمه: صدای بم ، موهای نسبتا بلند اما مرتب😉 ، پیراهن آبی تقریبا نفتی ، محاسن زیاد ، چشم های درشت و..... از صورت مثل گچ شده ام فهمیدن که اولین بارمه که مصاحبه میدم دیگه شروع شد ! یکی یکی سوالات رو پرسیدن! هدفت چیه ؟ _ چرا میخوای قرآن رو حفظ کنی ؟ _ اهل کجایی ؟ _ شغل پدر 😉 _ سابقه حفظ داری ؟ 🙃 _ تحمل دوری از خانواده رو داری ؟ 😭  و یه سوالی که هنوز وقتی یادم میاد تعجب میکنم این بود که چندتا پیراهن داری؟ از بس دستپاچه شده بودم گفتم سه تا 😅 😂 گفتند کلا...؟ گفتم : بله گفتند چندتاش نیم آستین هست گفتم یه چهار پنج تایی😍😂😂 تا گفتم جفت مون باهم خندیدیم و فهمیدم ای داد بی داد عجب سوتی دادم... گفتند قرآن رو باز کن و چند خط بخون منم زرنگی کردم و همون چند صفحه اول رو باز کردم ولی گفتن نه! از وسط ها بخون😂😉 شروع کردم به خوندن و بعد از چند دقیقه گفتن برو بیرون آیات 1 تا 9 سوره مبارکه دخان رو حفظ کن و بعد بیا برام بخون... خلاصه مصاحبه تمام شد و گفتند اسامی پذیرفته شدگان رو برای دوره آزمایشی در سایت اعلام میکنیم. دو هفته بعد اعلام شد.... خب فعلا تا همینجا کافیه رفقا قسمت بعد میریم به دوره آزمایشی...😍 ادامه دارد...