ساعت رو که نگاه کردم معضل چهارم هم..... با خودم گفتم اینا چقدر زود میخوابن اون شب از شدت گرما هوا و مشغولی ذهنم یک دقیقه هم نخوابیدم... یه آقایی که بعدا فهمیدم بهش میگن مدیر داخلی ، هر یه ربع با یه چراغ قوه میومد و چک میکرد که همه خوابن یا نه تا میرفت بیرون ، بچه‌ها شروع میکردن به صحبت... چقدر هم حرف میزدن. برخلاف همه این چند نفر خیلی زود باهم خو گرفته بودن... راستی اون بنده خدا که مدیر داخلی بود ، با چراغ قوه گوشیش همه رو کور کرده بود. از بس که میومد نزدیک و چک میکرد که واقعا خوابیده باشی.... مدیران داخلی عزیز بعدا یه ترفند از استاد مهدوی مون براتون میگم که تو تاریکی میومد و ساعت ها می نشست ولی کسی نمی‌دیدش.... بگذریم... صبحگاه شد و رفتیم اونجا یه سری توضیحات دادند که بخاطر یکی اش خیلی ضدحال خوردم اونم این بود که شروع حفظ تون از جز بیست و یکم هست 😂 بعد از توضیحات ،  ورزش کردیم و بعدش گفتند برید حفظ کنید... نزدیک های ظهر بود که یه آقای به اسم آقای مروج اومدن و همه جمع شدند جمعیت زیاد بود.... شروع کردند به صحبت و همون اول بعد از چند جمله گفتند صدا به اون آخر میرسه ؟ که یکی گفت با تاخیر همه خندیدیم... بعد از خوش آمدگویی و... گفتند انشاالله امروز تقسیم بندی میشین و لطفا هرکی اسمش هرجا بود ، بره همونجا و به هیچ وجه نمیتونین جابجایی داشته باشید صحبت ها تمام شد و رفتم هشت خط اول صفحه 402 رو حفظ کنم. اولاش خوب پیش میرفتم و کم کم داشت اعصابم خورد میشد... همه چیز روم فشار آورده بود بی خوابی... خستگی... استرس اسامی تقسیم بندی... و از همه مهمتر جمله آقای صفری تو ذهنم هی تکرار میشد : با این وضع یکساله قبول نمیشی با این وضع یکساله قبول نمیشی با این وضع یکساله قبول نمیشی... یادمه اون هشت خط رو تو یک ساعت و نیم حفظ کردم... و حسابی کلافه بودم همون شد که بابا جون پیشبینی کرده بود زنگ زدم و کلی گلایه کردم ولی نگفتم که بیاین دنبالم... میخوام این قسمت مثل فیلم های اصغر فرهادی آخرش باز باشه.... تا قسمت بعد... در پناه حق باشید. ...