ندارد یوسف صدّیق زندانی که من دارم ندارد هیچ زندانی نگهبانی که من دارم
به جنت مادرم زهرا پریشان کرده گیسو را پریشان گشته از حال پریشانی که من دارم
بگیرم روزها را روزه و شبها خورم سیلی ندارد کس به عالم خصم خونخواری که من دارم
همه شنیدهاید که نگهبان زندان امام، سندی بن شاهک یهودی بود، هارون سفارش کرده بود
هر چه میتوانی این آقا را آزار و اذیت کن، مولا روزها روزه میگرفتند، شبها هنگام افطار با تازیانه آقا را پذیرایی میکرد
امام رضا آمد بغداد گوشه زندان سر بابا ر به دامن گرفت، آخر هر پدری آرزو دارد آن لحظهٔ آخر میوهٔ دلش را ببیند.
اما قربان آن حسینی که در گودی قتلگاه افتاده بود کسی نبود سر عزیز فاطمه را به دامن بگیرد.
یک وقت عزیز فاطمه احساس سنگینی کرد روی سینه مبارک،
تا چشم باز کند ببیند شمر با خنجر برهنه. همه صدا بزنید حسین.