سردار دلها به روایت یک فرزند شهید ؛هنوز نوبت شهادت من نیست سید اسماعیل حسینی: یازده سالم بود که وارد جبهه شدم، در عملیات بیت‌المقدس ۷ همراه حاج‌قاسم و یک نفر دیگر که راننده حاجی بود، به سمت سنگر حرکت کردیم. صدای توپ و گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد و مرا به‌شدت ترسانده بود، حاج‌قاسم خواست به دیدار سردار مارانی برود، آن زمان سردار مارانی مسؤول محور عملیاتی سپاه ثارالله در خطوط شلمچه بود، من دست حاج‌قاسم را گرفتم و به سمت خودم کشیدم و گفتم نمی‌شود برویم داخل سنگر؟ حاج‌قاسم لبخند زیبایی زد و به من گفت: سید اسماعیل ترسیدی؟ گفتم واقعا ترسیدم، پیشانی من را بوسه‌ای زد و گفت «آفرین پسر صادقی هستی، برو داخل سنگر من می‌روم»، دوباره دستش را کشیدم و گفتم من برای شما ناراحتم، جان من فدای شما ... او خندید و گفت: حالا حالاها نوبت من نیست، نگران من نباش، اگر بخواهی می‌توانی همراه من شوی، گفتم من می‌ترسم، لبخند زد و رفت. ساعتی گذشت و حاج‌قاسم آمد، خندید و گفت سیداسماعیل دیدی من چیزیم نشد، به این زودی‌ها نوبت شهادت من نیست، همیشه این جمله را می‌گفت تا یک ماه قبل از شهادت. @BisimchiMedia