🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_425
نمیدونم شاید بخاطر ضربه زدن چند دقیقه قبل بود یا شایدم بخاطر بوقی که عماد زد و باعث ترسیدنم شد که یهو درد بدی تو وجودم پیچید و قیافم گرفته شد و زیر لب ناله ای کردم که عماد نگران نگاهم کرد:
_چیزی شده؟
دستم و رو شکمم گذاشتم:
_چیزی نیست!
دوباره پرسید:
_مطمئنی؟
سری تکون دادم و با رسیدن به دانشگاه گفتم:
_آره، فقط ماشین و پارک کن، تا دیرمون نشده بریم!
ماشین و که پارک کردیم رفتیم تو دانشگاه.
عماد تو همون سالنی که من امتحان داشتم، مراقب بود و مسیرمون باهم یکی بود!
رو صندلیم نشستم و چند دقیقه بعد هم امتحان شروع شد.
از همون اول حالم اصلا خوب نبود،
عرق سردی تموم تنم و پر کرده بود حالم رفته رفته بدتر هم میشدم و اما سر در نمیاوردم که چرا باید تو این حال باشم و سعی میکردم خودم و آروم کنم و بتونم به سوالا جواب بدم اما انگار شدنی نبود که یهو درد امونم و برید و صدای داد و فریادم تو فضای سالن امتحان پیچید!
بی اختیار داد و فریاد میکردم و حتی نگاه های بقیه برام مهم نبود که نفهمیدم کی عماد و صدا زدن و حالا عماد بالا سرم بود و نگران صدام میزد:
_یلدا چت شده؟
به سختی جواب دادم:
_نمیدونم، شاید وقت دنیا اومدنشونه!
عینهو دیوونه ها نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_اینجا وسط امتحان؟
حالم زار بود و عماد هم عقل کل بازیش گل کرده بود که به بدبختی از رو صندلی بلند شدم:
_ مگه قراره محل تعیین کنن واسه به دنیا اومدن؟
و صدای خنده کل کلاس بلند شد!
که دست عماد و گرفتم و نالیدم:
_دارم میمیرم تورو خدا بریم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼