°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_424 تموم مسیر کوچه رو عماد پشت سرم میومد و عین پسرایی که این روزا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نمیدونم شاید بخاطر ضربه زدن چند دقیقه قبل بود یا شایدم بخاطر بوقی که عماد زد و باعث ترسیدنم شد که یهو درد بدی تو وجودم پیچید و قیافم گرفته شد و زیر لب ناله ای کردم که عماد نگران نگاهم کرد: _چیزی شده؟ دستم و رو شکمم گذاشتم: _چیزی نیست! دوباره پرسید: _مطمئنی؟ سری تکون دادم و با رسیدن به دانشگاه گفتم: _آره، فقط ماشین و پارک کن، تا دیرمون نشده بریم! ماشین و که پارک کردیم رفتیم تو دانشگاه. عماد تو همون سالنی که من امتحان داشتم، مراقب بود و مسیرمون باهم یکی بود! رو صندلیم نشستم و چند دقیقه بعد هم امتحان شروع شد. از همون اول حالم اصلا خوب نبود، عرق سردی تموم تنم و پر کرده بود حالم رفته رفته بدتر هم میشدم و اما سر در نمیاوردم که چرا باید تو این حال باشم و سعی میکردم خودم و آروم کنم و بتونم به سوالا جواب بدم اما انگار شدنی نبود که یهو درد امونم و برید و صدای داد و فریادم تو فضای سالن امتحان پیچید! بی اختیار داد و فریاد میکردم و حتی نگاه های بقیه برام مهم نبود که نفهمیدم کی عماد و صدا زدن و حالا عماد بالا سرم بود و نگران صدام میزد: _یلدا چت شده؟ به سختی جواب دادم: _نمیدونم، شاید وقت دنیا اومدنشونه! عینهو دیوونه ها نگاهی به اطراف انداخت و گفت: _اینجا وسط امتحان؟ حالم زار بود و عماد هم عقل کل بازیش گل کرده بود که به بدبختی از رو صندلی بلند شدم: _ مگه قراره محل تعیین کنن واسه به دنیا اومدن؟ و صدای خنده کل کلاس بلند شد! که دست عماد و گرفتم و نالیدم: _دارم میمیرم تورو خدا بریم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼