🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 طول کشید اما بالاخره رسیدم. درخت جلو در خونه سبز شده بود و حال و هوای این روزهای محل برخلاف پاییزی که ازش رفته بودم خوب روبه راه بود... در خونه رو چندباری زدم و منتظر شنیدن صدای زن عمو پشت در ایستادم و بالاخره صدای آشناش به گوشم رسید: _کیه؟اومدم... و چند ثانیه بعد در باز شد... با دیدنم زن عمو لبخندی زد و اسمم و به زبون آورد: _دلبر... یه قدم جلو رفتم: _چند روزی مزاحم نمیخوای زن عمو؟ دستش و دراز کرد سمتم و جواب داد: _واسه همه عمر میخوام این مزاحم کنارم باشه! و همینطور که دستم تو دستش بود وارد خونه شدیم... دفعه قبل که اومده بودم اینجا انقدر عجله داشتم و انقدر نگران سررسیدن شاهرخ بودم که فرصت نکرده بودم سری به خونه ته حیاطمون بزنم و حالا دلم داشت پرمیکشید واسه نفس کشیدن تو اون چهار دیواری که بوی بابا و روزهای خوشم و میداد... همون روزهایی که باخیال راحت زندگی میکردم و تنها دغدغم عشق آتشین حامی بود و دلی که بلند پرواز بود! انقدر غرق اون روزها شده بودم که هیچی از حرف های زن عمو نشنیده بودم و حالا با تکون های دستش جلوی چشم هام تازه به خودم اومدم: _چرا اینجا وایسادی...بیا بریم تو واست غذا گرم کنم شام بخوری! پشت سر زن عمو وارد خونه شدم... عمو درازکش روی تخت تلویزیون میدید و خونه خالی از هر صدایی جز صدای تلویزیون بود که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _سلام عمو جان... سر چرخوند با سمتم و با دیدنم متعجب جواب سلامم و داد : _تو...اینجا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁