🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_
با به صدا دراومدن در و بعد هم شنیدن صدای زن عمو به خودم اومدم و از رو زمین بلند شدم:
_عزیزدلم برات ناهار آورد
در و باز کردم و جواب لبخند رو صورتش و با لبخند مصنوعی ای دادم:
_دستت درد نکنه زن عمو
و سینی غذارو از دستش گرفتم که پرسید:
_شوهرت خیلی اذیتت کرده؟
مبهم نگاهش کردم که ادامه داد:
_خودت میدونی که من چقدر اذیت میشم از اینکه اون پسر و به جای حامی کنارت ببینم اما امروز نگاه اون حالم و یه جوری کرد...انگار بدجوری دل شکسته بود!
پوزخندی زدم:
_اونی که دل شکستست منم زن عموجان ،بیخود دل نسوزون واسه این جماعت که گرگن تو لباس گوسفند
شونه ای بالا انداخت:
_پس برو غذات و بخور تا از دهن نیفتاده
زیر لب چشمی گفتم و بعد از رفتنش سینی غذا به دست وارد آشپزخونه شدم...
از شدت گرسنگی و عصبانیت ضعف کرده بودم و حالا بی اینکه بخوام لباس هام و عوض کنم یا آبی به دست و صورتم بزنم نشستم واسه خوردن ناهار که یه دفعه حالت تهوع بدی سراغم اومد و همین باعث شد که بدو بدو خودم و برسونم به دستشویی...
محتویات معدم که خالی شد با رنگ و روی پریده از دستشویی اومدم بیرون... دیگه دلم نمیخواست حتی به ظرف ماکارونی نگاه کنم و تو این گیر و دار مسمومیت هم شده بود غوز بالای غوز من!
با شنیدن صدای آشنایی چشم باز کردم...
_دلکم دلبرکم دلبر بانمکم تویی...
با دیدن هیلدا که بالا سرم نشسته بود و واسم شعر هم میخوند بی اختیار پوکیدم از خنده و همین واسه قطع شدن شعر و شاعریش کافی بود که گفت:
_دو ساعته دارم باهات ور میرم بیدار نمیشی حالا که شعر واست میخونم بیدار میشی؟
نیم خیز شدم و با خنده نگاهی به سرتا پام انداختم:
_تا چه حد باهام ور رفتی؟
_با مشت محکمی که به پاهام کوبید صدای خنده های من ساکت شد و صدای خنده های هیلدا بالا گرفت:
_نترس اتفاقی برات نمیفته!
با قیافه گرفتم سرجام نشستم و گفتم:
_حالا جدا از شوخی...تو اینجا؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁