❤️ 😍 سرم داشت گیج میرفت و خون از دماغ و دهنم جاری بود که صبری خیر ندیده نیم خیز شد و داد زد: _پرستار! و اینطوری واسه وحشی بازی هاش دنبال راه درمون گشت! چشمام داشت سیاهی میرفت، انگار تموم صورتم خورد شده بود! آروم فرود اومدم کنار روشویی و چشمام غرق شد تو سیاهی مطلق... رو تخت کناریم دراز کشیده بود و صورتش زیر یه من پانسمان بود، پلک هاش که تکون خورد پرستار شروع کرد به حرف زدن باهاش: _عزیزم بهتری؟ 'آره' آرومی گفت که پرستار ادامه داد: _من که هنوز موندم چطور با سر رفتی تو پای نامزدت اما به هرحال جای نگرانی نیست بینیتم نشکسته فقط ضرب دیده و لبت هم پاره شده! زیر باند و پانسمان که معلوم نبود اما حدس میزدم با شنیدن این حرفا الان چشماش از تعجب گشاد شده باشه و حتی فکر کنه داره خواب میبینه! تند تند پلک زد و با رفتن پرستار آروم سرش و چرخوند سمتم و با صدایی که به زور درمیومد گفت: _من با صورت اومدم تو پای تو؟ داغون بود اما نمیخواست کم بیاره که ادامه داد: _تو نامزد منی؟ خنده ام گرفته بود از اینطور دیدنش و کلا درد خودم و یادم رفته بود که تخت خوابیدم سرجام و جواب دادم: _مجبور شدم بگم نامزدتم وگرنه من صدسال اسمم و به اسم تو نمیچسبونم! و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _الانم استراحت کن تا سرممامون تموم شه ترخیص شیم! و خواستم چشمام و ببندم که صدای تو این وضع دل آزارش به گوشم رسید: _زدی ناکارم کردی حالا میخوای بخوابی، پدرت و درمیارم! بی اینکه چشم باز کنم جواب دادم: _اولا که مودب باش دوما تو بخوای کاری کنی بعید میدونم دستت به کارت بسیجی که میخواستی برسه! چند لحظه به سکوت گذشت و بالاخره جواب داد: _یعنی چی؟ با نفس عمیق و آسوده ای جواب دادم: _میتونی تو کلاسا شرکت کنی البته با شرایطی که گفتم، شرکت تو نمازو... حرفم و قطع کرد: _شکایت میکنم! چشم باز کردم و نگاهش کردم: _میتونی نمازای صبحم تو خونه بخونی! تکرار کرد: _شکایت میکنم، بیچارت میکنم! پوفی کشیدم: _حتی نماز جمعه هم خیلی واجب نیست! با زرنگی تموم جواب داد: _من تو هیچ کلاسی شرکت نمیکنم و تو اون کارت و به من میدی! از خنده پوکیدم: _خدایی نکرده سردیتون نشه خانم؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟