#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_84
حالا چند ساعتی میشد که از خونه محسن اینا برگشته بودم و بی حوصله طفره رفته بودم از سوال جوابای مامان و تموم فکر و ذکرم پی کیانای احمق و سیاوش عوضی بود!
جلو آینه وایسادم، ساعت از 5 میگذشت و تا مهمونی یکی دو ساعت بیشتر وقت نبود،
با نفرتی که تو چشمام بود به خودم زل زدم و بعد شروع کردم به یه آرایش غلیظ، آرایشی که غم و خشم چهرم و بپوشونه و آمادم کنه واسه روبه رویی با سیاوش،
کسی که نفرت انگیز ترین بود!
حسابی به خودم رسیده بودم که گوشی و گرفتم دستم و با سوگند تماس گرفتم،
نمیدونم داشت چی کوفت میکرد اما با دهن پر جواب داد:
_هوم؟
با دست دیگم شروع کردم به شونه زدن موهام و گفتم:
_حاضری؟
صداش تو گوشی پیچید:
_آره منتظرم بیای دنبالم.
یه چند ثانیه ای با خودم فکر کردم و بعد گفتم:
_لباسات و بپوش الان میام دنبالت ولی نه با ماشین خودم با ماشین بابا میام
زد زیر خنده:
_بیخیال الی، سیاوش ارزشش و نداره که ماشین بابات و به چوخ بدی!
ادای خندیدنش و درآوردم:
_تو نگران دست فرمون من نباش فقط بپوش که اومدم، فعلا!
و گوشی و قطع کردم،
حالا دیگه میخواستم انرژی منفی و از خودم دور کنم و تو مهمونی امروز، طوری باشم که جز حس حسرت چیزی نصیب سیاوش نشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟