❤️ 😍 حالا چند ساعتی میشد که از خونه محسن اینا برگشته بودم و بی حوصله طفره رفته بودم از سوال جوابای مامان و تموم فکر و ذکرم پی کیانای احمق و سیاوش عوضی بود! جلو آینه وایسادم، ساعت از 5 میگذشت و تا مهمونی یکی دو ساعت بیشتر وقت نبود، با نفرتی که تو چشمام بود به خودم زل زدم و بعد شروع کردم به یه آرایش غلیظ، آرایشی که غم و خشم چهرم و بپوشونه و آمادم کنه واسه روبه رویی با سیاوش، کسی که نفرت انگیز ترین بود! حسابی به خودم رسیده بودم که گوشی و گرفتم دستم و با سوگند تماس گرفتم، نمیدونم داشت چی کوفت میکرد اما با دهن پر جواب داد: _هوم؟ با دست دیگم شروع کردم به شونه زدن موهام و گفتم: _حاضری؟ صداش تو گوشی پیچید: _آره منتظرم بیای دنبالم. یه چند ثانیه ای با خودم فکر کردم و بعد گفتم: _لباسات و بپوش الان میام دنبالت ولی نه با ماشین خودم با ماشین بابا میام زد زیر خنده: _بیخیال الی، سیاوش ارزشش و نداره که ماشین بابات و به چوخ بدی! ادای خندیدنش و درآوردم: _تو نگران دست فرمون من نباش فقط بپوش که اومدم، فعلا! و گوشی و قطع کردم، حالا دیگه میخواستم انرژی منفی و از خودم دور کنم و تو مهمونی امروز، طوری باشم که جز حس حسرت چیزی نصیب سیاوش نشه... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟