❤️ 😍 سر چرخوندم سمتش: _چی؟ به صندلی اشاره کرد: _بشین هاج و واج نشستم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _شب مهمونی فهمیدم که قضیه از چه قراره...فهمیدم کیانا واسه بهم زدن رابطمون یه قرار ساختگی بین تو و نوید درست کرده و خودشم ازتون عکس گرفته ناباورانه نگاهش کردم: _کیانا؟ اوهومی گفت: _اون رابطه مارو خراب کرد و خودش و به من نزدیک کرد...اون رفیقت نبود! دهنم باز مونده بود و باور نمیکردم: _باور نمیکنم لب زد: _حق داری...منم اولش باور نمیکردم ولی حقیقته اون بااین کارهاش من و تو رو از هم جدا کرد یه کم که از شوک دراومدم جواب دادم: _اون رفیق نبود تو چی؟تو که ادعای عشق و عاشقیت میشد چطور باور کردی؟چجوری شد که خیال کردی من بهت خیانت کردم؟چر... حرفم و برید: _من پشیمونم الی اومدم که جبران کنم...اومدم که بگم میخوام برگردی اون هم نه واسه یه مدت کوتاه واسه همیشه! و دستی تو ته ریشش کشید: _من میخوام که تو با من ازدواج کنی حرفش همه حرف های قبل و شست و برد. سیاوش داشت از من خواستگاری میکرد؟ خیره به نقطه ای نامعلوم روی میز،سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم که ادامه داد: _میدونم خیلی غیر منتظره بود ولی من میخوام همه چی و برات جبران کنم...میخوام خوشبختت کنم! و باخنده ادامه داد: _البته اگه بتونی من و ببخشی! و سریع گفت: _ببخشید اصلا یادم رفت یه چیزی سفارش بدم بخوریم خواست چیزی سفارش بده که مانعش شدم: _لازم نیست...من میخوام برم و پاشدم سرپا: _خداحافظ قبل از اینکه راه بیفتم گفت: _منتظر جوابت میمونم نیم نگاهی بهش انداختم: _تو زندگی من خیلی اتفاقا افتاده...یه بخشیشم دیشب دیدی! _اون پسره؟ حرفش و تایید کردم: _خداحافظ و بی اینکه منتظر جوابی بمونم به سرعت از کافه زدم بیرون. حال و روزم بد بود تو این دو روز انقدر اندازه یک سال برام اتفاق غیر منتظره افتاده بود! تو ماشین که نشستم بی اختیار چشم هام خیس شد، سختی های زجرآور بعد ازرفتن سیاوش تمام و کمال تقدیمی دوست خوب اون روزهام بود و حالا همه چیز و فهمیده بودم... حالا سیاوش برگشته بود پشیمون برگشته بود و دنبال جبران بود درست زمانی که محسن تو زندگیم حضور داشت! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟