❤️ 😍 از استرس اون چند دقیقه قلبم تند تند میزد... سیاوش تو این اوضاع شده بود غوز بالاغوز و محسن آدمی نبود که بشه به سادگی قانع و آرومش کرد. ناچار گوشیم و زدم تو شارژ و خودمم رو مبل نشستم که صدای قدم هاش به گوشم رسید داشت میومد پایین که خودم و جمع و جور کردم و همزمان با اومدنش گفتم: _بریم؟ و قبل از اینکه چیزی بگه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و مانتو و شالم و برداشتم که صداش و شنیدم: _واسه فردا دیگه کاری نمونده؟ مانتوم و پوشیدم و جواب دادم: _نه فکر نمیکنم...راستی حلقه هارو گرفتی؟ تکیه به یخچال جواب داد: _یادم رفته بود...میرم میگیرمشون سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از اینکه کاملا آماده شدم از خونه زدیم بیرون و محسن من و رسوند. دم عصر بود که سوگند اومد پیشم و حالا داشت لباسم و که پوشیده بودم بررسی میکرد: _وای الی خیلی خوشگله.. و با یه کم مکث ادامه داد: _دنباله اش و نگاه کن! لبخندی بهش زدم و چرخیدم سمت آینه تو لباس صورتی ملیح مدل ماهیم که تا روی سر شونه هام برهنه بود و با گل های همرنگش قشنگی خاصی داشت به نظر زیبا میومدم! سوگند خندید و ادامه داد: _راستی از نظر آقای دوماد لباست مورد دار نیست؟ چپ چپ نگاهش کردم: _وقتی زنونه مردونه جداست،میتونه حرف از مورد بزنه؟ همونطور که میخندید نشست رو صندلی میز آرایش و زل زد بهم: _آخه اینم شد جشن عقد؟ و غر زد: _من و بگو دل خوش کرده بودم یه شوهر از تو فامیلاتون برای خودم دست و پا کنم! سری به نشونه تاسف براش تکون دادم: _محسن بیراه نمیگه که باهات نگردم...میدونه چه خرابی هستی! گفتم و خندیدم که ادای خندیدنم و درآورد: _اینطور که معلومه توهم حسابی تحت تاثیری خنده هام به پوزخند تبدیل شد: _تاثیر زوری! از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم: _الی تو هنوز از محسن دلخوری؟ نگاهش کردم: _سوگند من دارم به اجبار با اون ازدواج میکنم...میفهمی؟ پوفی کشید: _همه اش بخاطر اون شبه...اگه من بهت نمیگفتم کیانا دعوتمون کرده اگه نمیرفتیم اونجا اگه... حرفش و قطع کردم: _تو تقصیری نداری...من با بد کسی درافتادم! گفتم و خودم و انداختم رو تختم که کنارم نشست: _چیکار کنم اینطوری نبینمت؟ بااین حرفش لبخندی رو لبم نشست: _کنارم باش تو اوج احساس زد زیر خنده: _اگه آقاتون گذاشت چشم در غیر این صورت همیشه به یادت خواهم بود! دلم گرفت از این حرفش من نمیخواستم به اجبار محسن از سوگند هم بگذرم نمیخواستم از دستش بدم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟