#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_172
شاید بهترین کار ازدواج با هستی بود که از زیبایی کم نداشت و مهربونیش قلبم و تسکین میداد.
با همین افکار از اتاق رفتم بیرون تو همین طبقه مشغول دیدن تلویزیون بود که نگاهش چرخید به سمتم:
_کجا؟
نشستم کنارش باید از همین حالا دوستداشتنش و شروع میکردم اون هم بدون دخالت الکل!
با لبخند نگاهش کردم:
_چرا با مامان اینا نرفتی؟
جواب داد:
_چون درگیر این سریالم!
و به فیلمی که داشت نگاه میکرد اشاره ای کرد و بعد ظرف میوه پوست کنده جلوش و به سمتم گرفت:
_یه چیزی بخور
میلی نداشتم که دستش و پس زدم و گفتم:
_میخوام فیلم مورد علاقت و ببینم
و چشم چرخوندم سمت تلویزیون که خودش و بهم نزدیک تر کرد و آروم سرش و رو شونم گذاشت،
کارش انقدر برام غیر منتظره بود که ابروهام بالا پرید اما چیزی نگفتم و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شدم...
چند دقیقه ای به همین روال گذشت سرش همچنان رو شونم بود و با بعضی دیالوگهای فیلم میخندید که تو همین فاصله نزدیک نگاهش کردم،
قشنگ میخندید!
متوجه نگاهم که شد خنده هاش تبدیل به لبخند شد و گفت:
_خیلی بلند خندیدم؟
لبخند کجی گوشه لبم نشست:
_نه اصلا!
سرش و از رو شونم برداشت:
_حالا دیگه با خیال راحت میخندم!
و زل زد به تلویزیون که اسمش و صدا زدم:
_هستی...
غرق فیلم بود که جواب داد:
_نه نیستم....با مامان اینا بیرونم
با خنده گفتم:
_حیف شد...میخواستم باهات حرف بزنم
سر چرخوند سمتم:
_چه حرفی؟
کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم:
_راجع به خودمون...ازدواجمون!
متعجب نگاهم کرد:
_میشنوم
نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم:
_تو من و دوست داری؟
لپاش گل انداخت!
لباش و با زبون تر کرد و با یه مکث طولانی گفت:
_خب...معلومه که دوستدارم
دستش و گرفتم تو دستم:
_من شاید هیچوقت آلمان و هامبورگ و واسه زندگی انتخاب نکنم...شاید تو ایران بمونم واسه همیشه تو مخالفتی نداری؟
لبخندی تحویلم داد:
_برای من فرقی نمیکنه کجا زندگی کنم...دنیای من جاییه که توش تو کنارم باشی!
این حرفش به دلم نشست که فشار دستم محکم تر شد و بی اختیار لبخندی رو لبم اومد و کشوندمش سمت خودم....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟