❤️ 😍 شاید بهترین کار ازدواج با هستی بود که از زیبایی کم نداشت و مهربونیش قلبم و تسکین میداد. با همین افکار از اتاق رفتم بیرون تو همین طبقه مشغول دیدن تلویزیون بود که نگاهش چرخید به سمتم: _کجا؟ نشستم کنارش باید از همین حالا دوستداشتنش و شروع میکردم اون هم بدون دخالت الکل! با لبخند نگاهش کردم: _چرا با مامان اینا نرفتی؟ جواب داد: _چون درگیر این سریالم! و به فیلمی که داشت نگاه میکرد اشاره ای کرد و بعد ظرف میوه پوست کنده جلوش و به سمتم گرفت: _یه چیزی بخور میلی نداشتم که دستش و پس زدم و گفتم: _میخوام فیلم مورد علاقت و ببینم و چشم چرخوندم سمت تلویزیون که خودش و بهم نزدیک تر کرد و آروم سرش و رو شونم گذاشت، کارش انقدر برام غیر منتظره بود که ابروهام بالا پرید اما چیزی نگفتم و به ظاهر مشغول دیدن فیلم شدم... چند دقیقه ای به همین روال گذشت سرش همچنان رو شونم بود و با بعضی دیالوگهای فیلم میخندید که تو همین فاصله نزدیک نگاهش کردم، قشنگ میخندید! متوجه نگاهم که شد خنده هاش تبدیل به لبخند شد و گفت: _خیلی بلند خندیدم؟ لبخند کجی گوشه لبم نشست: _نه اصلا! سرش و از رو شونم برداشت: _حالا دیگه با خیال راحت میخندم! و زل زد به تلویزیون که اسمش و صدا زدم: _هستی... غرق فیلم بود که جواب داد: _نه نیستم....با مامان اینا بیرونم با خنده گفتم: _حیف شد...میخواستم باهات حرف بزنم سر چرخوند سمتم: _چه حرفی؟ کنترل و ازش گرفتم و تلویزیون و خاموش کردم: _راجع به خودمون...ازدواجمون! متعجب نگاهم کرد: _میشنوم نگاهم و تو صورتش چرخوندم و گفتم: _تو من و دوست داری؟ لپاش گل انداخت! لباش و با زبون تر کرد و با یه مکث طولانی گفت: _خب...معلومه که دوستدارم دستش و گرفتم تو دستم: _من شاید هیچوقت آلمان و هامبورگ و واسه زندگی انتخاب نکنم...شاید تو ایران بمونم واسه همیشه تو مخالفتی نداری؟ لبخندی تحویلم داد: _برای من فرقی نمیکنه کجا زندگی کنم...دنیای من جاییه که توش تو کنارم باشی! این حرفش به دلم نشست که فشار دستم محکم تر شد و بی اختیار لبخندی رو لبم اومد و کشوندمش سمت خودم.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟