💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هرچند ته شکمم هنوز جا برای خوردن بود اما وقتی دیدم شریف عقب کشیده دیگه چیزی از گلوم پایین نرفت و حتی غذای تو دهنمم به سختی قورت دادم، نگاهم که به ظرفش افتاد آه از نهادم بلند شد، لعنتی فقط یه ذره خورده بود و خودش هیچی، با این کم خوردنش گند زده بود به غذا خوردن من، منی که سیر نشده بودم! بااین وجود دوتا برگ دستمال کاغذی برداشتم و به صورت ضربه ای دور لبهام و پاک کردم و همزمان صدای شریف و شنیدم: _دیگه نمیخوری؟ نگاه تیزی بهش انداختم، دلم میخواست بگم که میخواستم بخورم اما گند زدی به غذا خوردنم ولی این ممکن نبود که لبخندی تحویلش دادم: _سیرشدم ابرو بالا انداخت: _کم اشتها شدی؟ قبلا بیشتر غذا میخوردی! چشمام گرد شد، معین شریف حتی حواسش به غذا خوردنمم بود؟ تو این روزها جز به جز کارهاش، رفتارهاش و حرکاتش باعث تپش های بی امان قلبم میشد و نمیدونستم این چه حال کوفتی ایه، نمیدونستم چرا مثل قبل فقط به فکر حفظ این کار نبودم و برخورد های شریف انقدر برام مهم شده بود! طول کشید تا جواب دادم: _هنوزم زیاد غذا میخورم ولی الان شما... حسابی قاطی کرده بودم که داشتم همه چیز و میگفتم، داشتم میگفتم چون کنار کشیده نمیتونم غذام و بخورم که به خودم اومدم و زبون به دهن گرفتم، ابروهای شریف همون بالا مونده بود که لبخندی زدم: _شما گفتید قراره موقع ناهار خوردن باهم حرف بزنیم، اما هنوز چیزی نگفتید! منتظر دیدن عکس العملش بودم،