💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _خودم جمع میکنم، استراحت کن! سری به اطراف تکون داد و به سختی گفت: _خودم میتونم اینکار و انجام بدم، تو کم کم برو آماده شو که به موقع به قرار کاریتون برسید. زیرلب چشمی گفتم و بلند شدم، به اتاق رفتم اما تموم فکرم پی مامان بود و این ذهن مشغولی تاآخر حاضر شدنم باهام موند و بالاخره راهی شدیم. بعد از خداحافظی با همه تو ماشین کنار شریف نشستم و شریف ماشین و روشن کرد اما درست قبل از حرکت دایی جمال سرش و آورد تو ماشین و با لبخند و اما منظور دار گفت: _مواظب خودتون باشید و نگاهش و بین هردومون چرخوند که لبام تو دهنم جمع شد و صدای نفس عمیق شریف بلند شد: _ممنون و در عین ناباوریم شیشه پنجره رو بالا داد، خیره به روبه رو داشت شیشه رو بالا میداد و کم کم شرایط داشت واسه دایی جمال سخت میشد که تو لحظه آخر سرش و بیرون کشید! با چشمای گرد شده به شریف نگاه کردم: _اگه سر داییم گیر میکرد چی؟ سرد نگاهم کرد: _حالا که گیر نکرده! دلخور رو ازش گرفتم و شریف ماشین و به حرکت درآورد، یه جوری رانندگی میکرد که علاوه بر آدمهای روستا گاو و گوسفندا و مرغ و خروس هاهم کار و زندگیشون و ول کرده بودن و مارو نگاه میکردن که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و سفت تر از قبل تو رو صندلیم نشستم: _چرا همچین رانندگی میکنید؟ نیم گذرایی بهم انداخت و پوزخندی بهم زد: _چجوری؟ سریع جواب دادم: _همینجوری که قلبم داره میاد تو دهنم! این بار با حرص خندید: