💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_146
_خودم جمع میکنم،
استراحت کن!
سری به اطراف تکون داد و به سختی گفت:
_خودم میتونم اینکار و انجام بدم،
تو کم کم برو آماده شو که به موقع به قرار کاریتون برسید.
زیرلب چشمی گفتم و بلند شدم،
به اتاق رفتم اما تموم فکرم پی مامان بود و این ذهن مشغولی تاآخر حاضر شدنم باهام موند و بالاخره راهی شدیم.
بعد از خداحافظی با همه تو ماشین کنار شریف نشستم و شریف ماشین و روشن کرد اما درست قبل از حرکت دایی جمال سرش و آورد تو ماشین و با لبخند و اما منظور دار گفت:
_مواظب خودتون باشید
و نگاهش و بین هردومون چرخوند که لبام تو دهنم جمع شد و صدای نفس عمیق شریف بلند شد:
_ممنون
و در عین ناباوریم شیشه پنجره رو بالا داد،
خیره به روبه رو داشت شیشه رو بالا میداد و کم کم شرایط داشت واسه دایی جمال سخت میشد که تو لحظه آخر سرش و بیرون کشید!
با چشمای گرد شده به شریف نگاه کردم:
_اگه سر داییم گیر میکرد چی؟
سرد نگاهم کرد:
_حالا که گیر نکرده!
دلخور رو ازش گرفتم و شریف ماشین و به حرکت درآورد،
یه جوری رانندگی میکرد که علاوه بر آدمهای روستا گاو و گوسفندا و مرغ و خروس هاهم کار و زندگیشون و ول کرده بودن و مارو نگاه میکردن که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و سفت تر از قبل تو رو صندلیم نشستم:
_چرا همچین رانندگی میکنید؟
نیم گذرایی بهم انداخت و پوزخندی بهم زد:
_چجوری؟
سریع جواب دادم:
_همینجوری که قلبم داره میاد تو دهنم!
این بار با حرص خندید: